حکایت

پنج‌شنبه 5 آبان 1401 شعر

این حکایت از باب دوم کتاب بوستان می باشد که سعدی درباره جواب بدی را با خوبی دادن ، روایت کرده است.

یکی را خری در گل افتاده بود/ ز سوداش خون در دل افتاده بود

بیابان و باران و سرما و سیل/فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل

همه شب در این غصه تا بامداد/سقط گفت و نفرین و دشنام داد

نه دشمن برست از زبانش نه دوست/نه سلطان که این بوم و بر زآن اوست

قضا را خداوند آن پهن دشت/در آن حال منکر بر او بر گذشت

شنید این سخنهای دور از صواب/نه صبر شنیدن، نه روی جواب

ملک شرمگین در حشم بنگریست/که سودای این بر من از بهر چیست؟

یکی گفت شاها به تیغش بزن/که نگذاشت کس را نه دختر نه زن

نگه کرد سلطان عالی محل/خودش در بلا دید و خر در وحل

ببخشود بر حال مسکین مرد/فرو خورد خشم سخنهای سرد

زرش داد و اسب و قبا پوستین/چه نیکو بود مهر در وقت کین

یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش/عجب رستی از قتل، گفتا خموش

اگر من بنالیدم از درد خویش/وی انعام فرمود در خورد خویش

بدی را بدی سهل باشد جزا/اگر مردی أَحسِن إلی مَن أساء

حکایت از فردی مغرور

حکایت حاتم طائی

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا