این حکایت از باب دوم کتاب بوستان می باشد که سعدی درباره جواب بدی را با خوبی دادن ، روایت کرده است.
یکی را خری در گل افتاده بود/ ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل/فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد/سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست/نه سلطان که این بوم و بر زآن اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت/در آن حال منکر بر او بر گذشت
شنید این سخنهای دور از صواب/نه صبر شنیدن، نه روی جواب
ملک شرمگین در حشم بنگریست/که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن/که نگذاشت کس را نه دختر نه زن
نگه کرد سلطان عالی محل/خودش در بلا دید و خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد/فرو خورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین/چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش/عجب رستی از قتل، گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش/وی انعام فرمود در خورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا/اگر مردی أَحسِن إلی مَن أساء
ارسال دیدگاه