سرآغاز باب دهم بوستان

شنبه 19 فروردین 1402 شعر

سرآغاز باب دهم بوستان از باب در مناجات و ختم کتاب بوستان سعدی می باشد.

بیا تا برآریم دستی ز دل/که نتوان برآورد فردا ز گل

به فصل خزان در نبینی درخت/که بی برگ ماند ز سرمای سخت

برآرد تهی دستهای نیاز/ز رحمت نگردد تهیدست باز

مپندار از آن در که هرگز نبست/که نومید گردد بر آورده دست

قضا خلعتی نامدارش دهد/قدر میوه در آستینش نهد

همه طاعت آرند و مسکین نیاز/بیا تا به درگاه مسکین نواز

چو شاخ برهنه برآریم دست/که بی برگ از این بیش نتوان نشست

خداوندگارا نظر کن به جود/که جرم آمد از بندگان در وجود

گناه آید از بندهٔ خاکسار/به امید عفو خداوندگار

کریما به رزق تو پرورده‌ایم/به انعام و لطف تو خو کرده‌ایم

گدا چون کرم بیند و لطف و ناز/نگردد ز دنبال بخشنده باز

چو ما را به دنیا تو کردی عزیز/به عقبی همین چشم داریم نیز

عزیزی و خواری تو بخشی و بس/عزیز تو خواری نبیند ز کس

خدایا به عزت که خوارم مکن/به ذل گنه شرمسارم مکن

مسلط مکن چون منی بر سرم/ز دست تو به گر عقوبت برم

به گیتی بتر زین نباشد بدی/جفا بردن از دست همچون خودی

مرا شرمساری ز روی تو بس/دگر شرمسارم مکن پیش کس

گرم بر سر افتد ز تو سایه‌ای/سپهرم بود کهترین پایه‌ای

اگر تاج بخشی سر افرازدم/تو بردار تا کس نیندازدم

تنم می‌بلرزد چو یاد آورم/مناجات شوریده‌ای در حرم

که می‌گفت شوریدهٔ دلفگار/الها ببخش و به ذلّم مدار

همی‌گفت با حق به زاری بسی/میفکن که دستم نگیرد کسی

به لطفم بخوان و مران از درم/ندارد به جز آستانت سرم

تو دانی که مسکین و بیچاره‌ایم/فرو مانده نفس اماره‌ایم

نمی‌تازد این نفس سرکش چنان/که عقلش تواند گرفتن عنان

که با نفس و شیطان بر آید به زور؟/مصاف پلنگان نیاید ز مور

به مردان راهت که راهی بده/وز این دشمنانم پناهی بده

خدایا به ذات خداوندیت/به اوصاف بی مثل و مانندیت

به لبیک حجاج بیت‌الحرام/به مدفون یثرب علیه‌السلام

به تکبیر مردان شمشیر زن/که مرد وغا را شمارند زن

به طاعات پیران آراسته/به صدق جوانان نوخاسته

که ما را در آن ورطهٔ یک نفس/ز ننگ دو گفتن به فریاد رس

امید است از آنان که طاعت کنند/که بی طاعتان را شفاعت کنند

به پاکان کز آلایشم دور دار/وگر زلتی رفت معذور دار

به پیران پشت از عبادت دو تا/ز شرم گنه دیده بر پشت پا

که چشمم ز روی سعادت مبند/زبانم به وقت شهادت مبند

چراغ یقینم فرا راه دار/ز بد کردنم دست کوتاه دار

بگردان ز نادیدنی دیده‌ام/مده دست بر ناپسندیده‌ام

من آن ذره‌ام در هوای تو نیست/وجود و عدم ز احتقارم یکی است

ز خورشید لطفت شعاعی بسم/که جز در شعاعت نبیند کسم

بدی را نگه کن که بهتر کس است/گدا را ز شاه التفاتی بس است

مرا گر بگیری به انصاف و داد/بنالم که عفوم نه این وعده داد

خدایا به ذلت مران از درم/که صورت نبندد دری دیگرم

ور از جهل غایب شدم روز چند/کنون کآمدم در به رویم مبند

چه عذر آرم از ننگ تردامنی؟/مگر عجز پیش آورم کای غنی

فقیرم به جرم و گناهم مگیر/غنی را ترحم بود بر فقیر

چرا باید از ضعف حالم گریست؟/اگر من ضعیفم پناهم قوی است

خدایا به غفلت شکستیم عهد/چه زور آورد با قضا دست جهد؟

چه برخیزد از دست تدبیر ما؟/همین نکته بس عذر تقصیر ما

همه هر چه کردم تو بر هم زدی/چه قوت کند با خدایی خودی؟

نه من سر ز حکمت به در می‌برم/که حکمت چنین می‌رود بر سرم

حکایت سیه چرده‌ای را کسی زشت خواند

حکایت یکی را به چوگان مه دامغان

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا