این حکایت از باب دوم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره جوانی روایت کرده است.
جوانی به دانگی کرم کرده بود/ تمنای پیری بر آورده بود
به جرمی گرفت آسمان ناگهش/فرستاد سلطان به کشتنگهش
تکاپوی ترکان و غوغای عام/تماشاکنان بر در و کوی و بام
چو دید اندر آشوب، درویش پیر/جوان را به دست خلایق اسیر
دلش بر جوانمرد مسکین بخست/که باری دل آورده بودش به دست
برآورد زاری که سلطان بمرد/جهان ماند و خوی پسندیده برد
به هم بر همیسود دست دریغ/شنیدند ترکان آهخته تیغ
به فریاد از ایشان بر آمد خروش/تپانچه زنان بر سر و روی و دوش
پیاده به سر تا در بارگاه/دویدند و بر تخت دیدند شاه
جوان از میان رفت و بردند پیر/به گردن بر تخت سلطان اسیر
به ولش بپرسید و هیبت نمود/که مرگ منت خواستن بر چه بود؟
چو نیک است خوی من و راستی/بد مردم آخر چرا خواستی؟
برآورد پیر دلاور زبان/که ای حلقه در گوش حکمت جهان
به قول دروغی که سلطان بمرد/نمردی و بیچارهای جان ببرد
ملک زین حکایت چنان بر شکفت//که چیزش ببخشید و چیزی نگفت
وز این جانب افتان و خیزان جوان/همی رفت بیچاره هر سو دوان
یکی گفتش از چار سوی قصاص/چه کردی که آمد به جانت خلاص؟
به گوشش فرو گفت کای هوشمند/به جانی و دانگی رهیدم ز بند
یکی تخم در خاک از آن مینهد/که روز فرو ماندگی بر دهد
جوی باز دارد بلایی درشت/عصایی شنیدی که عوجی بکشت
حدیث درست آخر از مصطفاست/که بخشایش و خیر دفع بلاست
عدو را نبینی در این بقعه پای/که بوبکر سعد است کشور خدای
بگیر ای جهانی به روی تو شاد/جهانی، که شادی به روی تو باد
کس از کس به دور تو باری نبرد/گلی در چمن جور خاری نبرد
تویی سایهٔ لطف حق بر زمین//پیمبر صفت رحمة العالمین
تو را قدر اگر کس نداند چه غم؟شب قدر را میندانند هم
ارسال دیدگاه