حکایت جوانی سر از رای مادر بتافت از باب هشتم در شکر بر عافیت بوستان کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
جوانی سر از رای مادر بتافت/دل دردمندش به آذر بتافت
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد/که ای سست مهر فراموش عهد
نه گریان و درمانده بودی و خرد/که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟
نه در مهد نیروی حالت نبود/مگس راندن از خود مجالت نبود؟
تو آنی کز آن یک مگس رنجهای/که امروز سالار و سرپنجهای
به حالی شوی باز در قعر گور/که نتوانی از خویشتن دفع مور
دگر دیده چون برفروزد چراغ/چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟
چو پوشیده چشمی ببینی که راه/نداند همی وقت رفتن ز چاه
تو گر شکر کردی که با دیدهای/وگر نه تو هم چشم پوشیدهای
معلم نیاموختت فهم و رای/سرشت این صفت در نهادت خدای
گرت منع کردی دل حق نیوش/حقت عین باطل نبودی به گوش
ارسال دیدگاه