حکایت جوانی سر از رای مادر بتافت

سه‌شنبه 16 اسفند 1401 شعر

حکایت جوانی سر از رای مادر بتافت از باب هشتم در شکر بر عافیت بوستان کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.

جوانی سر از رای مادر بتافت/دل دردمندش به آذر بتافت

چو بیچاره شد پیشش آورد مهد/که ای سست مهر فراموش عهد

نه گریان و درمانده بودی و خرد/که شبها ز دست تو خوابم نبرد؟

نه در مهد نیروی حالت نبود/مگس راندن از خود مجالت نبود؟

تو آنی کز آن یک مگس رنجه‌ای/که امروز سالار و سرپنجه‌ای

به حالی شوی باز در قعر گور/که نتوانی از خویشتن دفع مور

دگر دیده چون برفروزد چراغ/چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟

چو پوشیده چشمی ببینی که راه/نداند همی وقت رفتن ز چاه

تو گر شکر کردی که با دیده‌ای/وگر نه تو هم چشم پوشیده‌ای

معلم نیاموختت فهم و رای/سرشت این صفت در نهادت خدای

گرت منع کردی دل حق نیوش/حقت عین باطل نبودی به گوش

سرآغاز باب هشتم کتاب بوستان

حکایت در این شهر باری به سمعم رسید

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا