حکایت در این شهر باری به سمعم رسید

دوشنبه 15 اسفند 1401 شعر

حکایت در این شهر باری به سمعم رسید از باب هفتم در عالم تربیت بوستان ، کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.

در این شهر باری به سمعم رسید/که بازارگانی غلامی خرید

شبانگه مگر دست بردش به سیب/که سیمین زنخ بود و خاطر فریب

پریچهره هرچ اوفتادش به دست/یکی در سر و مغز خواجه شکست

نه هر جا که بینی خطی دل فریب/توانی طمع کردنش در کتیب

گوا کرد بر خود خدای و رسول/که دیگر نگردم به گرد فضول

رحیل آمدش هم در آن هفته پیش/دل افگار و سر بسته و روی ریش

چو بیرون شد از کازرون یک دو میل/به پیش آمدش سنگلاخی مهیل

بپرسید کاین قله را نام چیست؟/که بسیار بیند عجب هر که زیست

چنین گفتش از کاروان همدمی/مگر تنگ ترکان ندانی همی

برنجید چون تنگ ترکان شنید/تو گفتی که دیدار دشمن بدید

سیه را یکی بانگ برداشت سخت/که دیگر مران خر بینداز رخت

نه عقل است و نه معرفت یک جوم/اگر من دگر تنگ ترکان روم

در شهوت نفس کافر ببند/وگر عاشقی لت خور و سر ببند

چو مر بنده‌ای را همی پروری/به هیبت بر آرش کز او برخوری

وگر سیدش لب به دندان گزد/دماغ خداوندگاری پزد

غلام آبکش باید و خشت زن/بود بندهٔ نازنین مشت زن

گروهی نشینند با خوش پسر/که ما پاکبازیم و صاحب نظر

ز من پرس فرسودهٔ روزگار/که بر سفره حسرت خورد روزه‌دار

از آن تخم خرما خورد گوسپند/که قفل است بر تنگ خرما و بند

سر گاو عصار از آن در که است/که از کنجدش ریسمان کوته است

حکایت جوانی سر از رای مادر بتافت

حکایت درویش صاحب نظر و بقراط حکیم

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا