بهترین اشعار نیما یوشیج
علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج ،شاعر معاصر ایرانی بود. وی بنیانگذار شعر نوین و ملقب به پدر شعر نو فارسی است.
یما یوشیج در سال 1276 هجری شمسی در روستای یوش شهرستان نور، بهدنیا آمد.
نیما یوشیج پدر شعرنو نام دارد و کسی است که شعر بیوزن معاصر به او وامدار و مدیون است.
در این بخش مجموعه بهترین اشعار نیما یوشیج شاعر ایرانی را آماده کرده ایم. این اشعار و رباعیات با موضوعات عاشقانه و … هستند و امیدواریم که از خواندن شعرها لذت ببرید.
بهترین اشعار نیما یوشیج
۴ اشعار زیبا از نیما یوشیح
میتراود مهتاب
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم میشکند
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم
به عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریختهشان
بر سرم میشکند
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کولهبارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
*************************
خانهام ابریست
خانهام ابریست
یکسره روی زمین ابری ست با آن
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانهام ابریست اما
ابر بارانش گرفته ست
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره، نی زن که دائم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه
خود را دارد اندر پیش
******************
گل زودرس
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد
سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست؟
*********************
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
*********************
شعر کلاسیک نیما یوشیج
قلعه سقریم
ماندهام از حکایتِ شبِ بیم
بارک الله احسن التقویم
چه به خوابی گران در افتادم
کاروان رفت و چشم بگشادم
از نگه دیدهام نجست سراغ
سحر آمد به یاوه سوخت چراغ
گرم بودم چو با نوای و سرود
رفت از من هر آنچه بود و نبود
دم صبحم ز دیده خواب چو برد
دل پشیمانی فراوان خورد
گفت: خفتی به راه و صبح دمید
گفتم: اینم نصیب بود و رسید
تا جهان نقشبندِ خانه ماست
کم کس آید به کاردانی راست…
ارسال دیدگاه