باب پنجم کتاب بوستان را با این سرآغاز از سعدی ، آغاز میکنیم.
شبی زیت فکرت همی سوختم/چراغ بلاغت می افروختم
پراکنده گویی حدیثم شنید/جز احسنت گفتن طریقی ندید
هم از خبث نوعی در آن درج کرد/که ناچار فریاد خیزد ز درد
که فکرش بلیغ است و رایش بلند/در این شیوهٔ زهد و طامات و پند
نه در خشت و کوپال و گرز گران/که این شیوه ختم است بر دیگران
نداند که ما را سر جنگ نیست/وگر نه مجال سخن تنگ نیست
توانم که تیغ زبان بر کشم/جهانی سخن را قلم در کشم
بیا تا در این شیوه چالش کنیم/سر خصم را سنگ، بالش کنیم
سعادت به بخشایش داورست/نه در چنگ و بازوی زور آورست
چو دولت نبخشد سپهر بلند/نیاید به مردانگی در کمند
نه سختی رسید از ضعیفی به مور/نه شیران به سرپنجه خوردند و زور
چو نتوان بر افلاک دست آختن/ضروری است با گردشش ساختن
گرت زندگانی نبشتهست دیر/نه مارت گزاید نه شمشیر و شیر
وگر در حیاتت نماندهست بهر/چنانت کشد نوشدارو که زهر
نه رستم چو پایان روزی بخورد/شغاد از نهادش برآورد گرد؟
ارسال دیدگاه