حکایت ذوالنون مصری

شنبه 10 دی 1401 شعر

حکایت ذوالنون مصری از باب چهارم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت درباره ذوالنون مصری روایت کرده است .

چنین یاد دارم که سقای نیل/نکرد آب بر مصر سالی سبیل

گروهی سوی کوهساران شدند/به فریاد خواهان باران شدند

گرستند و از گریه جویی روان/نیامد مگر گریهٔ آسمان

به ذوالنون خبر برد از ایشان کسی/که بر خلق رنج است و زحمت بسی

فرو ماندگان را دعایی بکن/که مقبول را رد نباشد سخن

شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت/بسی بر نیامد که باران بریخت

خبر شد به مدین پس از روز بیست/که ابر سیه دل بر ایشان گریست

سبک عزم باز آمدن کرد پیر/که پر شد به سیل بهاران غدیر

بپرسید از او عارفی در نهفت/چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت

شنیدم که بر مرغ و مور و ددان/شود تنگ روزی به فعل بدان

در این کشور اندیشه کردم بسی/پریشان‌تر از خود ندیدم کسی

برفتم مبادا که از شر من/ببندد در خیر بر انجمن

بهی بایدت لطف کن کان بهان/ندیدندی از خود بتر در جهان

تو آنگه شوی پیش مردم عزیز/که مر خویشتن را نگیری به چیز

بزرگی که خود را به خردی شمرد/به دنیا و عقبی بزرگی ببرد

از این خاکدان بنده‌ای پاک شد/که در پای کمتر کسی خاک شد

الا ای که بر خاک ما بگذری/به خاک عزیزان که یاد آوری

که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟/که در زندگی خاک بوده‌ست هم

به بیچارگی تن فرا خاک داد/وگر گرد عالم برآمد چو باد

بسی برنیاید که خاکش خورد/دگر باره بادش به عالم برد

مگر تا گلستان معنی شکفت/بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت

عجب گر بمیرد چنین بلبلی/که بر استخوانش نروید گلی

سر آغاز باب پنجم کتاب بوستان

حکایت درباره فرد تنگدست

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا