حکایت ذوالنون مصری از باب چهارم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت درباره ذوالنون مصری روایت کرده است .
چنین یاد دارم که سقای نیل/نکرد آب بر مصر سالی سبیل
گروهی سوی کوهساران شدند/به فریاد خواهان باران شدند
گرستند و از گریه جویی روان/نیامد مگر گریهٔ آسمان
به ذوالنون خبر برد از ایشان کسی/که بر خلق رنج است و زحمت بسی
فرو ماندگان را دعایی بکن/که مقبول را رد نباشد سخن
شنیدم که ذوالنون به مدین گریخت/بسی بر نیامد که باران بریخت
خبر شد به مدین پس از روز بیست/که ابر سیه دل بر ایشان گریست
سبک عزم باز آمدن کرد پیر/که پر شد به سیل بهاران غدیر
بپرسید از او عارفی در نهفت/چه حکمت در این رفتنت بود؟ گفت
شنیدم که بر مرغ و مور و ددان/شود تنگ روزی به فعل بدان
در این کشور اندیشه کردم بسی/پریشانتر از خود ندیدم کسی
برفتم مبادا که از شر من/ببندد در خیر بر انجمن
بهی بایدت لطف کن کان بهان/ندیدندی از خود بتر در جهان
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز/که مر خویشتن را نگیری به چیز
بزرگی که خود را به خردی شمرد/به دنیا و عقبی بزرگی ببرد
از این خاکدان بندهای پاک شد/که در پای کمتر کسی خاک شد
الا ای که بر خاک ما بگذری/به خاک عزیزان که یاد آوری
که گر خاک شد سعدی، او را چه غم؟/که در زندگی خاک بودهست هم
به بیچارگی تن فرا خاک داد/وگر گرد عالم برآمد چو باد
بسی برنیاید که خاکش خورد/دگر باره بادش به عالم برد
مگر تا گلستان معنی شکفت/بر او هیچ بلبل چنین خوش نگفت
عجب گر بمیرد چنین بلبلی/که بر استخوانش نروید گلی
ارسال دیدگاه