سرآغاز باب اول کتاب بوستان

شنبه 5 شهریور 1401 شعر
سرآغاز باب اول کتاب بوستان

شعر زیر سرآغاز باب اول کتاب بوستان می باشد که سعدی باب عدل و تدبیر و رای را با آن شروع کرده است. موضوع کلی متن زیر پند و اندرز هایی است که سعدی در قالب شعر آورده است.

شنیدم که در وقت نزع روان / به هرمز چنین گفت نوشیروان

که خاطر نگهدار درویش باش / نه در بند آسایش خویش باش

نیاساید اندر دیار تو کس / چو آسایش خویش جویی و بس

نیاید به نزدیک دانا پسند / شبان خفته و گرگ در گوسفند

برو پاس درویش محتاج دار / که شاه از رعیت بود تاجدار

رعیت چو بیخند و سلطان درخت / درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت

مکن تا توانی دل خلق ریش / وگر می‌کنی می‌کنی بیخ خویش

اگر جاده‌ای بایدت مستقیم / ره پارسایان امید است و بیم

طبیعت شود مرد را بخردی / به امید نیکی و بیم بدی

گر این هر دو در پادشه یافتی / در اقلیم و ملکش پنه یافتی

که بخشایش آرد بر امیدوار / به امید بخشایش کردگار

گزند کسانش نیاید پسند / که ترسد که در ملکش آید گزند

وگر در سرشت وی این خوی نیست / در آن کشور آسودگی بوی نیست

اگر پای بندی رضا پیش گیر / وگر یک سواری سر خویش گیر

فراخی در آن مرز و کشور مخواه / که دلتنگ بینی رعیت ز شاه

ز مستکبران دلاور بترس / از آن کاو نترسد ز داور بترس

دگر کشور آباد بیند به خواب / که دارد دل اهل کشور خراب

خرابی و بدنامی آید ز جور / رسد پیش بین این سخن را به غور

رعیت نشاید به بیداد کشت / که مر سلطنت را پناهند و پشت

مراعات دهقان کن از بهر خویش / که مزدور خوشدل کند کار بیش

مروت نباشد بدی با کسی / کز او نیکویی دیده باشی بسی

شنیدم که خسرو به شیرویه گفت / در آن دم که چشمش زدیدن بخفت

بر آن باش تا هرچه نیت کنی / نظر در صلاح رعیت کنی

الا تا نپیچی سر از عدل و رای / که مردم ز دستت نپیچند پای

گریزد رعیت ز بیدادگر کند / نام زشتش به گیتی سمر

بسی بر نیاید که بنیاد خود / بکند آن که بنهاد بنیاد بد

خرابی کند مرد شمشیر زن /  نه چندان که دود دل طفل و زن

چراغی که بیوه زنی برفروخت / بسی دیده باشی که شهری بسوخت

از آن بهره‌ورتر در آفاق کیست / که در ملکرانی به انصاف زیست

چو نوبت رسد زین جهان غربتش / ترحم فرستند بر تربتش

بد و نیک مردم چو می‌بگذرند / همان به که نامت به نیکی برند

خداترس را بر رعیت گمار / که معمار ملک است پرهیزگار

بد اندیش توست آن و خونخوار خلق / که نفع تو جوید در آزار خلق

ریاست به دست کسانی خطاست / که از دستشان دستها برخداست

نکوکارپرور نبیند بدی / چو بد پروری خصم خون خودی

مکافات موذی به مالش مکن / که بیخش برآورد باید ز بن

مکن صبر بر عامل ظلم دوست / که از فربهی بایدش کند پوست

سر گرگ باید هم اول برید / نه چون گوسفندان مردم درید

چه خوش گفت بازارگانی اسیر / چو گردش گرفتند دزدان به تیر

چو مردانگی آید از رهزنان / چه مردان لشکر، چه خیل زنان

شهنشه که بازارگان را بخست / در خیر بر شهر و لشکر ببست

کی آن جا دگر هوشمندان روند / چو آوازهٔ رسم بد بشنوند؟

نکو بایدت نام و نیکی قبول / نکو دار بازارگان و رسول

بزرگان مسافر به جان پرورند / که نام نکویی به عالم برند

تبه گردد آن مملکت عن قریب / کز او خاطر آزرده آید غریب

غریب آشنا باش و سیاح دوست / که سیاح جلاب نام نکوست

نکو دار ضیف و مسافر عزیز / وز آسیبشان بر حذر باش نیز

ز بیگانه پرهیز کردن نکوست / که دشمن توان بود در زی دوست

غریبی که پر فتنه باشد سرش / میازار و بیرون کن از کشورش

تو گر خشم بر وی نگیری رواست / که خود خوی بد دشمنش در قفاست

وگر پارسی باشدش زاد و بوم / به صنعاش مفرست و سقلاب و روم

هم آن جا امانش مده تا به چاشت / نشاید بلا بر دگر کس گماشت

که گویند برگشته باد آن زمین / کز او مردم آیند بیرون چنین

قدیمان خود را بیفزای قدر / که هرگز نیاید ز پرورده غدر

چو خدمتگزاریت گردد کهن / حق سالیانش فرامش مکن

گر او را هرم دست خدمت ببست / تو را بر کرم همچنان دست هست

شنیدم که شاپور دم در کشید / چو خسرو به رسمش قلم در کشید

چو شد حالش از بینوایی تباه / نبشت این حکایت به نزدیک شاه

چو بذل تو کردم جوانی خویش / به هنگام پیری مرانم ز پیش

عمل گر دهی مرد منعم شناس / که مفلس ندارد ز سلطان هراس

چو مفلس فرو برد گردن به دوش / از او بر نیاید دگر جز خروش

چو مشرف دو دست از امانت بداشت / بباید بر او ناظری بر گماشت

ور او نیز در ساخت با خاطرش / ز مشرف عمل بر کن و ناظرش

خدا ترس باید امانت گزار / امین کز تو ترسد امینش مدار

امین باید از داور اندیشناک / نه از رفع دیوان و زجر و هلاک

بیفشان و بشمار و فارغ نشین / که از صد یکی را نبینی امین

دو همجنس دیرینه را هم‌قلم / نباید فرستاد یک جا به هم

چه دانی که همدست گردند و یار / یکی دزد باشد، یکی پرده‌دار

چو دزدان ز هم باک دارند و بیم / رود در میان کاروانی سلیم

یکی را که معزول کردی ز جاه / چو چندی برآید ببخشش گناه

بر آوردن کام امیدوار / به از قید بندی شکستن هزار

نویسنده را گر ستون عمل / بیفتد، نبرد طناب امل

به فرمانبران بر شه دادگر / پدروار خشم آورد بر پسر

گهش می‌زند تا شود دردناک / گهی می‌کند آبش از دیده پاک

چو نرمی کنی خصم گردد دلیر / وگر خشم گیری شوند از تو سیر

درشتی و نرمی به هم در به است / چو رگ‌زن که جراح و مرهم نه است

جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش / چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش

نیامد کس اندر جهان کاو بماند / مگر آن کز او نام نیکو بماند

نمرد آن که ماند پس از وی به جای / پل و خانی و خان و مهمان سرای

هر آن کاو نماند از پسش یادگار / درخت وجودش نیاورد بار

وگر رفت و آثار خیرش نماند / نشاید پس مرگش الحمد خواند

چو خواهی که نامت بود جاودان / مکن نام نیک بزرگان نهان

همین نقش بر خوان پس از عهد خویش / که دیدی پس از عهد شاهان پیش

همین کام و ناز و طرب داشتند / به آخر برفتند و بگذاشتند

یکی نام نیکو ببرد از جهان / یکی رسم بد ماند از او جاودان

به سمع رضا مشنو ایذای کس / وگر گفته آید به غورش برس

گنهکار را عذر نسیان بنه / چو زنهار خواهند زنهار ده

گر آید گنهکاری اندر پناه  / نه شرط است کشتن به اول گناه

چو باری بگفتند و نشنید پند / بده گوشمالش به زندان و بند

وگر پند و بندش نیاید بکار / درختی خبیث است بیخش برآر

چو خشم آیدت بر گناه کسی / تأمل کنش در عقوبت بسی

که سهل است لعل بدخشان شکست  / شکسته نشاید دگرباره بست

حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست

حکایت درباره لطف خداوند به انسان

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا