حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست

یکشنبه 6 شهریور 1401 شعر

حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست شعری از بوستان سعدی می باشد که در باب اول آمده است ، این حکایت درباره کنترل خشم و فواید آن گفته است.

ز دریای عمان برآمد کسی / سفر کرده هامون و دریا بسی

عرب دیده و ترک و تاجیک و روم / ز هر جنس در نفس پاکش علوم

جهان گشته و دانش اندوخته / سفر کرده و صحبت آموخته

به هیکل قوی چون تناور درخت / ولیکن فرو مانده بی برگ سخت

دو صد رقعه بالای هم دوخته / ز حراق و او در میان سوخته

به شهری در آمد ز دریا کنار / بزرگی در آن ناحیت شهریار

که طبعی نکونامی اندیش داشت / سر عجز در پای درویش داشت

بشستند خدمتگزاران شاه / سر و تن به حمامش از گرد راه

چو بر آستان ملک سر نهاد / نیایش کنان دست بر بر نهاد

درآمد به ایوان شاهنشهی / که بختت جوان باد و دولت رهی

نرفتم در این مملکت منزلی / کز آسیب آزرده دیدم دلی

ندیدم کسی سرگران از شراب / مگر هم خرابات دیدم خراب

ملک را همین ملک پیرایه بس / که راضی نگرد به آزار کس

سخن گفت و دامان گوهر فشاند / به نطقی که شه آستین برفشاند

پسند آمدش حسن گفتار مرد / به نزد خودش خواند و اکرام کرد

زرش داد و گوهر به شکر قدوم / بپرسیدش از گوهر و زاد و بوم

بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت / به قربت ز دیگر کسان بر گذشت

ملک با دل خویش با گفت و گو / که دست وزارت سپارد بدو

ولیکن بتدریج تا انجمن / به سستی نخندند بر رای من

به عقلش بباید نخست آزمود / به قدر هنر پایگاهش فزود

برد بر دل از جور غم بارها / که نا آزموده کند کارها

چو قاضی به فکرت نویسد سجل / نگردد ز دستاربندان خجل

نظر کن چو سوفار داری به شست / نه آنگه که پرتاب کردی ز دست

چو یوسف کسی در صلاح و تمیز / به یک سال باید که گردد عزیز

به ایام تا بر نیاید بسی / نشاید رسیدن به غور کسی

ز هر نوع اخلاق او کشف کرد / خردمند و پاکیزه دین بود مرد

نکو سیرتش دید و روشن قیاس / سخن سنج و مقدار مردم شناس

به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش

چنان حکمت و معرفت کار بست / که از امر و نهیش درونی نخست

در آورد ملکی به زیر قلم / کز او بر وجودی نیامد الم

زبان همه حرف گیران ببست / که حرفی بدش بر نیامد ز دست

حسودی که یک جو خیانت ندید / به کارش نیامد چو گندم تپید

ز روشن دلش ملک پرتو گرفت / وزیر کهن را غم نو گرفت

ندید آن خردمند را رخنه‌ای / که در وی تواند زدن طعنه‌ای

امین و بد اندیش طشتند و مور / نشاید در او رخنه کردن به زور

ملک را دو خورشید طلعت غلام / به سر بر، کمر بسته بودی مدام

دو پاکیزه پیکر چو حور و پری / چو خورشید و ماه از سدیگر بری

دو صورت که گفتی یکی نیست بیش / نموده در آیینه همتای خویش

سخنهای دانای شیرین سخن / گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن

چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست / به طبعش هواخواه گشتند و دوست

در او هم اثر کرد میل بشر / نه میلی چو کوتاه‌بینان به شر

از آسایش آنگه خبر داشتی / که در روی ایشان نظر داشتی

چو خواهی که قدرت بماند بلند / دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند

وگر خود نباشد غرض در میان / حذر کن که دارد به هیبت زیان

وزیر اندر این شمه‌ای راه برد / به خبث این حکایت بر شاه برد

که این را ندانم چه خوانند و کیست! / نخواهد به سامان در این ملک زیست

سفر کردگان لاابالی زیند / که پروردهٔ ملک و دولت نیند

شنیدم که با بندگانش سر است / خیانت پسند است و شهوت پرست

نشاید چنین خیره روی تباه / که بد نامی آرد در ایوان شاه

مگر نعمت شه فرامش کنم / که بینم تباهی و خامش کنم

به پندار نتوان سخن گفت زود  /  نگفتم تو را تا یقینم نبود

ز فرمانبرانم کسی گوش داشت / که آغوش را اندر آغوش داشت

من این گفتم اکنون ملک راست رای / چو من آزمودم تو نیز آزمای

به ناخوب تر صورتی شرح داد / که بد مرد را نیکروزی مباد

بداندیش بر خرده چون دست یافت / درون بزرگان به آتش بتافت

به خرده توان آتش افروختن / پس آنگه درخت کهن سوختن

ملک را چنان گرم کرد این خبر / که جوشش برآمد چو مرجل به سر

غضب دست در خون درویش داشت / ولیکن سکون دست در پیش داشت

که پرورده کشتن نه مردی بود / ستم در پی داد، سردی بود

میازار پروردهٔ خویشتن / چو تیر تو دارد به تیرش مزن

به نعمت نبایست پروردنش / چو خواهی به بیداد خون خوردنش

از او تا هنرها یقینت نشد / در ایوان شاهی قرینت نشد

کنون تا یقینت نگردد گناه / به گفتار دشمن گزندش مخواه

ملک در دل این راز پوشیده داشت / که قول حکیمان نیوشیده داشت

دل است، ای خردمند، زندان راز / چو گفتی نیاید به زنجیر باز

نظر کرد پوشیده در کار مرد / خلل دید در رای هشیار مرد

که ناگه نظر زی یکی بنده کرد / پری چهره در زیر لب خنده کرد

دو کس را که با هم بود جان و هوش / حکایت کنانند و ایشان خموش

چو دیده به دیدار کردی دلیر / نگردی چو مستسقی از دجله سیر

ملک را گمان بدی راست شد / ز سودا بر او خشمگین خواست شد

هم از حسن تدبیر و رای تمام / به آهستگی گفتش ای نیک نام

تو را من خردمند پنداشتم /  بر اسرار ملکت امین داشتم

گمان بردمت زیرک و هوشمند / ندانستمت خیره و ناپسند

چنین مرتفع پایه جای تو نیست / گناه از من آمد خطای تو نیست

که چون بدگهر پرورم لاجرم / خیانت روا داردم در حرم

برآورد سر مرد بسیاردان / چنین گفت با خسرو کاردان

مرا چون بود دامن از جرم پاک / نباشد ز خبث بداندیش باک

به خاطر درم هرگز این ظن نرفت / ندانم که گفت آنچه بر من نرفت

شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت / بگویند خصمان به روی اندرت

چنین گفت با من وزیر کهن / تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن

تسبم کنان دست بر لب گرفت / کز او هر چه آید نیاید شگفت

حسودی که بیند به جای خودم / کجا بر زبان آورد جز بدم

من آن ساعت انگاشتم دشمنش / که بنشاند شه زیردست منش

چو سلطان فضیلت نهد بر ویم / ندانی که دشمن بود در پیم؟

مرا تا قیامت نگیرد به دوست / چو بیند که در عز من ذل اوست

بر اینت بگویم حدیثی درست / اگر گوش با بنده داری نخست

ندانم کجا دیده‌ام در کتاب / که ابلیس را دید شخصی به خواب

به بالا صنوبر، به دیدن چو حور / چو خورشیدش از چهره می‌تافت نور

فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی / فرشته نباشد بدین نیکویی

تو کاین روی داری به حسن قمر / چرا در جهانی به زشتی سمر؟

چرا نقش بندت در ایوان شاه / دژم روی کرده‌ست و زشت و تباه؟

شنید این سخن بخت برگشته دیو / به زاری برآورد بانگ و غریو

که ای نیکبخت این نه شکل من است /  ولیکن قلم در کف دشمن است

مرا همچنین نام نیک است لیک / ز علت نگوید بداندیش نیک

وزیری که جاه من آبش بریخت / به فرسنگ باید ز مکرش گریخت

ولیکن نیندیشم از خشم شاه / دلاور بود در سخن، بی‌گناه

اگر محتسب گردد آن را غم است / که سنگ ترازوی بارش کم است

چو حرفم برآید درست از قلم / مرا از همه حرف گیران چه غم؟

ملک در سخن گفتنش خیره ماند / سر دست فرماندهی برفشاند

که مجرم به زرق و زبان آوری / ز جرمی که دارد نگردد بری

ز خصمت همانا که نشنیده‌ام / نه آخر به چشم خودم دیده‌ام؟

کز این زمره خلق در بارگاه / نمی‌باشدت جز در اینان نگاه

بخندید مرد سخنگوی و گفت / حق است این سخن، حق نشاید نهفت

در این نکته‌ای هست اگر بشنوی / که حکمت روان باد و دولت قوی

نبینی که درویش بی دستگاه / به حسرت کند در توانگر نگاه

مرا دستگاه جوانی برفت / به لهو و لعب زندگانی برفت

ز دیدار اینان ندارم شکیب / که سرمایه داران حسنند و زیب

مرا همچنین چهره گلفام بود / بلورینم از خوبی اندام بود

در این غایتم رشت باید کفن / که مویم چو پنبه‌ست و دوکم بدن

مرا همچنین جعد شبرنگ بود / قبا در بر از نازکی تنگ بود

دو رسته درم در دهن داشت جای / چو دیواری از خشت سیمین بپای

کنونم نگه کن به وقت سخن /بیفتاده یک یک چو سور کهن

در اینان به حسرت چرا ننگرم؟ / که عمر تلف کرده یاد آورم

برفت از من آن روزهای عزیز / به پایان رسد ناگه این روز نیز

چو دانشور این در معنی بسفت / بگفت این کز این به محال است گفت

در ارکان دولت نگه کرد شاه / کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه

کسی را نظر سوی شاهد رواست / که داند بدین شاهدی عذر خواست

به عقل ار نه آهستگی کردمی / به گفتار خصمش بیازردمی

به تندی سبک دست بردن به تیغ / به دندان برد پشت دست دریغ

ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی

نکونام را جاه و تشریف و مال / بیفزود و، بدگوی را گوشمال

به تدبیر دستور دانشورش / به نیکی بشد نام در کشورش

به عدل و کرم سالها ملک راند / برفت و نکونامی از وی بماند

چنین پادشاهان که دین پرورند / به بازوی دین، گوی دولت برند

از آنان نبینم در این عهد کس / وگر هست بوبکر سعد است و بس

بهشتی درختی تو، ای پادشاه /  که افکنده‌ای سایه یک ساله راه

طمع بود از بخت نیک اخترم / که بال همای افکند بر سرم

خرد گفت دولت نبخشد همای / گر اقبال خواهی در این سایه آی

خدایا به رحمت نظر کرده‌ای / که این سایه بر خلق گسترده‌ای

دعا گوی این دولتم بنده‌وار / خدایا تو این سایه پاینده دار

صواب است پیش از کشش بند کرد / که نتوان سر کشته پیوند کرد

خداوند فرمان و رای و شکوه / ز غوغای مردم نگردد ستوه

سر پر غرور از تحمل تهی / حرامش بود تاج شاهنشهی

نگویم چو جنگ آوری پای دار / چو خشم آیدت عقل بر جای دار

تحمل کند هر که را عقل هست / نه عقلی که خشمش کند زیردست

چو لشکر برون تاخت خشم از کمین /  نه انصاف ماند نه تقوی نه دین

ندیدم چنین دیو زیر فلک / که از وی گریزند چندین ملک

 

گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان

گفتار اندر بخشایش بر ضعیفان

سرآغاز باب اول کتاب بوستان

سرآغاز باب اول کتاب بوستان

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا