حکایت در تدبیر و تأخیر در سیاست شعری از بوستان سعدی می باشد که در باب اول آمده است ، این حکایت درباره کنترل خشم و فواید آن گفته است.
ز دریای عمان برآمد کسی / سفر کرده هامون و دریا بسی
عرب دیده و ترک و تاجیک و روم / ز هر جنس در نفس پاکش علوم
جهان گشته و دانش اندوخته / سفر کرده و صحبت آموخته
به هیکل قوی چون تناور درخت / ولیکن فرو مانده بی برگ سخت
دو صد رقعه بالای هم دوخته / ز حراق و او در میان سوخته
به شهری در آمد ز دریا کنار / بزرگی در آن ناحیت شهریار
که طبعی نکونامی اندیش داشت / سر عجز در پای درویش داشت
بشستند خدمتگزاران شاه / سر و تن به حمامش از گرد راه
چو بر آستان ملک سر نهاد / نیایش کنان دست بر بر نهاد
درآمد به ایوان شاهنشهی / که بختت جوان باد و دولت رهی
نرفتم در این مملکت منزلی / کز آسیب آزرده دیدم دلی
ندیدم کسی سرگران از شراب / مگر هم خرابات دیدم خراب
ملک را همین ملک پیرایه بس / که راضی نگرد به آزار کس
سخن گفت و دامان گوهر فشاند / به نطقی که شه آستین برفشاند
پسند آمدش حسن گفتار مرد / به نزد خودش خواند و اکرام کرد
زرش داد و گوهر به شکر قدوم / بپرسیدش از گوهر و زاد و بوم
بگفت آنچه پرسیدش از سرگذشت / به قربت ز دیگر کسان بر گذشت
ملک با دل خویش با گفت و گو / که دست وزارت سپارد بدو
ولیکن بتدریج تا انجمن / به سستی نخندند بر رای من
به عقلش بباید نخست آزمود / به قدر هنر پایگاهش فزود
برد بر دل از جور غم بارها / که نا آزموده کند کارها
چو قاضی به فکرت نویسد سجل / نگردد ز دستاربندان خجل
نظر کن چو سوفار داری به شست / نه آنگه که پرتاب کردی ز دست
چو یوسف کسی در صلاح و تمیز / به یک سال باید که گردد عزیز
به ایام تا بر نیاید بسی / نشاید رسیدن به غور کسی
ز هر نوع اخلاق او کشف کرد / خردمند و پاکیزه دین بود مرد
نکو سیرتش دید و روشن قیاس / سخن سنج و مقدار مردم شناس
به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش
چنان حکمت و معرفت کار بست / که از امر و نهیش درونی نخست
در آورد ملکی به زیر قلم / کز او بر وجودی نیامد الم
زبان همه حرف گیران ببست / که حرفی بدش بر نیامد ز دست
حسودی که یک جو خیانت ندید / به کارش نیامد چو گندم تپید
ز روشن دلش ملک پرتو گرفت / وزیر کهن را غم نو گرفت
ندید آن خردمند را رخنهای / که در وی تواند زدن طعنهای
امین و بد اندیش طشتند و مور / نشاید در او رخنه کردن به زور
ملک را دو خورشید طلعت غلام / به سر بر، کمر بسته بودی مدام
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری / چو خورشید و ماه از سدیگر بری
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش / نموده در آیینه همتای خویش
سخنهای دانای شیرین سخن / گرفت اندر آن هر دو شمشاد بن
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست / به طبعش هواخواه گشتند و دوست
در او هم اثر کرد میل بشر / نه میلی چو کوتاهبینان به شر
از آسایش آنگه خبر داشتی / که در روی ایشان نظر داشتی
چو خواهی که قدرت بماند بلند / دل، ای خواجه، در ساده رویان مبند
وگر خود نباشد غرض در میان / حذر کن که دارد به هیبت زیان
وزیر اندر این شمهای راه برد / به خبث این حکایت بر شاه برد
که این را ندانم چه خوانند و کیست! / نخواهد به سامان در این ملک زیست
سفر کردگان لاابالی زیند / که پروردهٔ ملک و دولت نیند
شنیدم که با بندگانش سر است / خیانت پسند است و شهوت پرست
نشاید چنین خیره روی تباه / که بد نامی آرد در ایوان شاه
مگر نعمت شه فرامش کنم / که بینم تباهی و خامش کنم
به پندار نتوان سخن گفت زود / نگفتم تو را تا یقینم نبود
ز فرمانبرانم کسی گوش داشت / که آغوش را اندر آغوش داشت
من این گفتم اکنون ملک راست رای / چو من آزمودم تو نیز آزمای
به ناخوب تر صورتی شرح داد / که بد مرد را نیکروزی مباد
بداندیش بر خرده چون دست یافت / درون بزرگان به آتش بتافت
به خرده توان آتش افروختن / پس آنگه درخت کهن سوختن
ملک را چنان گرم کرد این خبر / که جوشش برآمد چو مرجل به سر
غضب دست در خون درویش داشت / ولیکن سکون دست در پیش داشت
که پرورده کشتن نه مردی بود / ستم در پی داد، سردی بود
میازار پروردهٔ خویشتن / چو تیر تو دارد به تیرش مزن
به نعمت نبایست پروردنش / چو خواهی به بیداد خون خوردنش
از او تا هنرها یقینت نشد / در ایوان شاهی قرینت نشد
کنون تا یقینت نگردد گناه / به گفتار دشمن گزندش مخواه
ملک در دل این راز پوشیده داشت / که قول حکیمان نیوشیده داشت
دل است، ای خردمند، زندان راز / چو گفتی نیاید به زنجیر باز
نظر کرد پوشیده در کار مرد / خلل دید در رای هشیار مرد
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد / پری چهره در زیر لب خنده کرد
دو کس را که با هم بود جان و هوش / حکایت کنانند و ایشان خموش
چو دیده به دیدار کردی دلیر / نگردی چو مستسقی از دجله سیر
ملک را گمان بدی راست شد / ز سودا بر او خشمگین خواست شد
هم از حسن تدبیر و رای تمام / به آهستگی گفتش ای نیک نام
تو را من خردمند پنداشتم / بر اسرار ملکت امین داشتم
گمان بردمت زیرک و هوشمند / ندانستمت خیره و ناپسند
چنین مرتفع پایه جای تو نیست / گناه از من آمد خطای تو نیست
که چون بدگهر پرورم لاجرم / خیانت روا داردم در حرم
برآورد سر مرد بسیاردان / چنین گفت با خسرو کاردان
مرا چون بود دامن از جرم پاک / نباشد ز خبث بداندیش باک
به خاطر درم هرگز این ظن نرفت / ندانم که گفت آنچه بر من نرفت
شهنشاه گفت: آنچه گفتم برت / بگویند خصمان به روی اندرت
چنین گفت با من وزیر کهن / تو نیز آنچه دانی بگوی و بکن
تسبم کنان دست بر لب گرفت / کز او هر چه آید نیاید شگفت
حسودی که بیند به جای خودم / کجا بر زبان آورد جز بدم
من آن ساعت انگاشتم دشمنش / که بنشاند شه زیردست منش
چو سلطان فضیلت نهد بر ویم / ندانی که دشمن بود در پیم؟
مرا تا قیامت نگیرد به دوست / چو بیند که در عز من ذل اوست
بر اینت بگویم حدیثی درست / اگر گوش با بنده داری نخست
ندانم کجا دیدهام در کتاب / که ابلیس را دید شخصی به خواب
به بالا صنوبر، به دیدن چو حور / چو خورشیدش از چهره میتافت نور
فرا رفت و گفت: ای عجب، این تویی / فرشته نباشد بدین نیکویی
تو کاین روی داری به حسن قمر / چرا در جهانی به زشتی سمر؟
چرا نقش بندت در ایوان شاه / دژم روی کردهست و زشت و تباه؟
شنید این سخن بخت برگشته دیو / به زاری برآورد بانگ و غریو
که ای نیکبخت این نه شکل من است / ولیکن قلم در کف دشمن است
مرا همچنین نام نیک است لیک / ز علت نگوید بداندیش نیک
وزیری که جاه من آبش بریخت / به فرسنگ باید ز مکرش گریخت
ولیکن نیندیشم از خشم شاه / دلاور بود در سخن، بیگناه
اگر محتسب گردد آن را غم است / که سنگ ترازوی بارش کم است
چو حرفم برآید درست از قلم / مرا از همه حرف گیران چه غم؟
ملک در سخن گفتنش خیره ماند / سر دست فرماندهی برفشاند
که مجرم به زرق و زبان آوری / ز جرمی که دارد نگردد بری
ز خصمت همانا که نشنیدهام / نه آخر به چشم خودم دیدهام؟
کز این زمره خلق در بارگاه / نمیباشدت جز در اینان نگاه
بخندید مرد سخنگوی و گفت / حق است این سخن، حق نشاید نهفت
در این نکتهای هست اگر بشنوی / که حکمت روان باد و دولت قوی
نبینی که درویش بی دستگاه / به حسرت کند در توانگر نگاه
مرا دستگاه جوانی برفت / به لهو و لعب زندگانی برفت
ز دیدار اینان ندارم شکیب / که سرمایه داران حسنند و زیب
مرا همچنین چهره گلفام بود / بلورینم از خوبی اندام بود
در این غایتم رشت باید کفن / که مویم چو پنبهست و دوکم بدن
مرا همچنین جعد شبرنگ بود / قبا در بر از نازکی تنگ بود
دو رسته درم در دهن داشت جای / چو دیواری از خشت سیمین بپای
کنونم نگه کن به وقت سخن /بیفتاده یک یک چو سور کهن
در اینان به حسرت چرا ننگرم؟ / که عمر تلف کرده یاد آورم
برفت از من آن روزهای عزیز / به پایان رسد ناگه این روز نیز
چو دانشور این در معنی بسفت / بگفت این کز این به محال است گفت
در ارکان دولت نگه کرد شاه / کز این خوبتر لفظ و معنی مخواه
کسی را نظر سوی شاهد رواست / که داند بدین شاهدی عذر خواست
به عقل ار نه آهستگی کردمی / به گفتار خصمش بیازردمی
به تندی سبک دست بردن به تیغ / به دندان برد پشت دست دریغ
ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی
نکونام را جاه و تشریف و مال / بیفزود و، بدگوی را گوشمال
به تدبیر دستور دانشورش / به نیکی بشد نام در کشورش
به عدل و کرم سالها ملک راند / برفت و نکونامی از وی بماند
چنین پادشاهان که دین پرورند / به بازوی دین، گوی دولت برند
از آنان نبینم در این عهد کس / وگر هست بوبکر سعد است و بس
بهشتی درختی تو، ای پادشاه / که افکندهای سایه یک ساله راه
طمع بود از بخت نیک اخترم / که بال همای افکند بر سرم
خرد گفت دولت نبخشد همای / گر اقبال خواهی در این سایه آی
خدایا به رحمت نظر کردهای / که این سایه بر خلق گستردهای
دعا گوی این دولتم بندهوار / خدایا تو این سایه پاینده دار
صواب است پیش از کشش بند کرد / که نتوان سر کشته پیوند کرد
خداوند فرمان و رای و شکوه / ز غوغای مردم نگردد ستوه
سر پر غرور از تحمل تهی / حرامش بود تاج شاهنشهی
نگویم چو جنگ آوری پای دار / چو خشم آیدت عقل بر جای دار
تحمل کند هر که را عقل هست / نه عقلی که خشمش کند زیردست
چو لشکر برون تاخت خشم از کمین / نه انصاف ماند نه تقوی نه دین
ندیدم چنین دیو زیر فلک / که از وی گریزند چندین ملک
ارسال دیدگاه