حکایت یکی ناسزا گفت در وقت جنگ از باب هفتم در عالم تربیت بوستان، کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
یکی ناسزا گفت در وقت جنگ/گریبان دریدند وی را به چنگ
قفا خورده عریان و گریان نشست/جهاندیدهای گفتش ای خودپرست
چو غنچه گرت بسته بودی دهن/دریده ندیدی چو گل پیرهن
سراسیمه گوید سخن بر گزاف/چو طنبور بی مغز بسیار لاف
نبینی که آتش زبان است و بس/به آبی توان کشتنش در نفس؟
اگر هست مرد از هنر بهرهور/هنر خود بگوید نه صاحب هنر
اگر مشک خالص نداری مگوی/ورت هست خود فاش گردد به بوی
به سوگند گفتن که زر مغربی است/چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست
بگویند از این حرف گیران هزار/که سعدی نه اهل است و آمیزگار
روا باشد ار پوستینم درند/که طاقت ندارم که مغزم برند
ارسال دیدگاه