حکایت یکی را تب آمد ز صاحبدلان از باب پنجم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت درباره صاحبدلان روایت کرده است.
یکی را تب آمد ز صاحبدلان/کسی گفت شکر بخواه از فلان
بگفت ای پسر تلخی مردنم/به از جور روی ترش بردنم
شکر عاقل از دست آن کس نخورد/که روی از تکبر بر او سرکه کرد
مرو از پی هر چه دل خواهدت/که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفس اماره خوار/اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هرچه باشد مرادت خوری/ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم به دم تافتن/مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزاندت روی رنگ/چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم/وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل/شکم پیش من تنگ بهتر که دل
ارسال دیدگاه