حکایت مرزبان ستمگار با زاهد از باب اول کتاب بوستان سعدی می باشد که در آن سعدی شاعر بزرگ درمورد دوری و رفاقت نکردن با افرادی که به مردم ظلم میکنند حکایت کرده است.
خردمند مردی در اقصای شام / گرفت از جهان کنج غاری مقام
به صبرش در آن کنج تاریک جای / به گنج قناعت فرو رفته پای
شنیدم که نامش خدادوست بود / ملک سیرتی، آدمی پوست بود
بزرگان نهادند سر بر درش / که در مینیامد به درها سرش
تمنا کند عارف پاکباز / به دریوزه از خویشتن ترک آز
چو هر ساعتش نفس گوید بده / به خواری بگرداندش ده به ده
در آن مرز کاین پیر هشیار بود / یکی مرزبان ستمکار بود
که هر ناتوان را که دریافتی / به سرپنجگی پنجه برتافتی
جهان سوز و بیرحمت و خیرهکش / ز تلخیش روی جهانی ترش
گروهی برفتند از آن ظلم و عار / ببردند نام بدش در دیار
گروهی بماندند مسکین و ریش / پس چرخه نفرین گرفتند پیش
ید ظلم جایی که گردد دراز / نبینی لب مردم از خنده باز
به دیدار شیخ آمدی گاه گاه / خدادوست در وی نکردی نگاه
ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت / به نفرت ز من در مکش روی سخت
مرا با تو دانی سر دوستی است / تو را دشمنی با من از بهر چیست؟
گرفتم که سالار کشور نیم / به عزت ز درویش کمتر نیم
نگویم فضیلت نهم بر کسی / چنان باش با من که با هر کسی
شنید این سخن عابد هوشیار / بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار
وجودت پریشانی خلق از اوست / ندارم پریشانی خلق دوست
تو با آن که من دوستم، دشمنی / نپندارمت دوستدار منی
چرا دوست دارم به باطل منت / چو دانم که دارد خدا دشمنت؟
مده بوسه بر دست من دوستوار / برو دوستداران من دوست دار
خدادوست را گر بدرند پوست / نخواهد شدن دشمن دوست، دوست
عجب دارم از خواب آن سنگدل / که خلقی بخسبند از او تنگدل
ارسال دیدگاه