حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز

شنبه 5 آذر 1401 شعر

حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز از باب سوم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت درباره عشق و عاشقی روایت کرده است.

یکی خرده بر شاه غزنین گرفت/که حسنی ندارد ایاز ای شگفت

گلی را که نه رنگ باشد نه بوی/غریب است سودای بلبل بر اوی!

به محمود گفت این حکایت کسی/بپیچید از اندیشه بر خود بسی

که عشق من ای خواجه بر خوی اوست/نه بر قد و بالای نیکوی اوست

شنیدم که در تنگنایی شتر/بیفتاد و بشکست صندوق در

به یغما ملک آستین برفشاند/وز آنجا به تعجیل مرکب براند

سواران پی در و مرجان شدند/ز سلطان به یغما پریشان شدند

نماند از وشاقان گردن فراز/کسی در قفای ملک جز ایاز

نگه کرد کای دلبر پیچ پیچ/ز یغما چه آورده‌ای؟ گفت هیچ

من اندر قفای تو می‌تاختم/ز خدمت به نعمت نپرداختم

گرت قربتی هست در بارگاه/به خلعت مشو غافل از پادشاه

خلاف طریقت بود کاولیا/تمنا کنند از خدا جز خدا

گر از دوست چشمت بر احسان اوست/تو در بند خویشی نه در بند دوست

تو را تا دهن باشد از حرص باز/نیاید به گوش دل از غیب راز

حقیقت سرایی است آراسته/هوی و هوس گرد برخاسته

نبینی که جایی که برخاست گرد/نبیند نظر گرچه بیناست مرد

حکایت از پیری از فاریاب

حکایت مجنون و صدق محبت او

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا