حکایت از پیری از فاریاب از باب سوم کتاب بوستان است ، سعدی در ای شعر درباره پیری از فاریاب روایت کرده است.
قضا را من و پیری از فاریاب/رسیدیم در خاک مغرب به آب
مرا یک درم بود برداشتند/به کشتی و درویش بگذاشتند
سیاهان براندند کشتی چو دود/که آن ناخدا نا خدا ترس بود
مرا گریه آمد ز تیمار جفت/بر آن گریه قهقه بخندید و گفت
مخور غم برای من ای پر خرد/مرا آن کس آرد که کشتی برد
بگسترد سجاده بر روی آب/خیال است پنداشتم یا به خواب
ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت/نگه بامدادان به من کرد و گفت
تو لنگی به چوب آمدی من به پای/تو را کشتی آورد و ما را خدای
چرا اهل معنی بدین نگروند/که ابدال در آب و آتش روند؟
نه طفلی کز آتش ندارد خبر/نگه داردش مادر مهرور؟
پس آنان که در وجد مستغرقند/شب و روز در عین حفظ حقند
نگه دارد از تاب آتش خلیل/چو تابوت موسی ز غرقاب نیل
چو کودک به دست شناور برست/نترسد وگر دجله پهناورست
تو بر روی دریا قدم چون زنی/چو مردان که بر خشک تردامنی؟
ارسال دیدگاه