حکایت از پیری از فاریاب

شنبه 5 آذر 1401 شعر

حکایت از پیری از فاریاب از باب سوم کتاب بوستان است ، سعدی در ای شعر درباره پیری از فاریاب روایت کرده است.

قضا را من و پیری از فاریاب/رسیدیم در خاک مغرب به آب

مرا یک درم بود برداشتند/به کشتی و درویش بگذاشتند

سیاهان براندند کشتی چو دود/که آن ناخدا نا خدا ترس بود

مرا گریه آمد ز تیمار جفت/بر آن گریه قهقه بخندید و گفت

مخور غم برای من ای پر خرد/مرا آن کس آرد که کشتی برد

بگسترد سجاده بر روی آب/خیال است پنداشتم یا به خواب

ز مدهوشیم دیده آن شب نخفت/نگه بامدادان به من کرد و گفت

تو لنگی به چوب آمدی من به پای/تو را کشتی آورد و ما را خدای

چرا اهل معنی بدین نگروند/که ابدال در آب و آتش روند؟

نه طفلی کز آتش ندارد خبر/نگه داردش مادر مهرور؟

پس آنان که در وجد مستغرقند/شب و روز در عین حفظ حقند

نگه دارد از تاب آتش خلیل/چو تابوت موسی ز غرقاب نیل

چو کودک به دست شناور برست/نترسد وگر دجله پهناورست

تو بر روی دریا قدم چون زنی/چو مردان که بر خشک تردامنی؟

گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری

حکایت سلطان محمود و سیرت ایاز

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا