رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت حکایتی از باب دوم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت درباره رفتار صحیح با ضعیفان و عاقبت نیکی به نیازمندان سخن گفته است.
بنالید درویشی از ضعف حال/ بر تندرویی خداوند مال
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ/بر او زد به سر باری از طیره بانگ
دل سائل از جور او خون گرفت/سر از غم بر آورد و گفت ای شگفت
توانگر ترش روی، باری، چراست؟/مگر مینترسد ز تلخی خواست؟
بفرمود کوته نظر تا غلام/براندش به خواری و زجر تمام
به ناکردن شکر پروردگار/شنیدم که برگشت از او روزگار
بزرگیش سر در تباهی نهاد/عطارد قلم در سیاهی نهاد
شقاوت برهنه نشاندش چو سیر/نه بارش رها کرد و نه بارگیر
فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک/مشعبد صفت، کیسه و دست پاک
سراپای حالش دگرگونه گشت/بر این ماجرا مدتی بر گذشت
غلامش به دست کریمی فتاد/توانگر دل و دست و روشن نهاد
به دیدار مسکین آشفته حال/چنان شاد بودی که مسکین به مال
شبانگه یکی بر درش لقمه جست/ز سختی کشیدن قدمهاش سست
بفرمود صاحب نظر بنده را/که خشنود کن مرد درمنده را
چو نزدیک بردش ز خوان بهرهای/برآورد بی خویشتن نعرهای
شکسته دل آمد بر خواجه باز/عیان کرده اشکش به دیباجه راز
بپرسید سالار فرخنده خوی/که اشکت ز جور که آمد به روی؟
بگفت اندرونم بشورید سخت/بر احوال این پیر شوریده بخت
که مملوک وی بودم اندر قدیم/خداوند املاک و اسباب و سیم
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز/کند دست خواهش به درها دراز
بخندید و گفت ای پسر جور نیست/ستم بر کس از گردش دور نیست
نه آن تندروی است بازارگان/که بردی سر از کبر بر آسمان؟
من آنم که آن روزم از در براند/به روز منش دور گیتی نشاند
نگه کرد باز آسمان سوی من//فرو شست گرد غم از روی من
خدای ار به حکمت ببندد دری/گشاید به فضل و کرم دیگری
بسا مفلس بینوا سیر شد/بسا کار منعم زبر زیر شد
ارسال دیدگاه