حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که پند نپذیرد حکایتی از باب اول کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درمورد فرماندهی حکایت کرده است که در دوران فرمانروایی اش به مردم ظلم می کرد و روزگار زندگی را برای آن ها سیاه کرده بود.
حکایت کنند از جفاگستری / که فرماندهی داشت بر کشوری
در ایام او روز مردم چو شام / شب از بیم او خواب مردم حرام
همه روز نیکان از او در بلا / به شب دست پاکان از او بر دعا
گروهی بر شیخ آن روزگار / ز دست ستمگر گرستند زار
که ای پیر دانای فرخنده رای / بگوی این جوان را بترس از خدای
بگفتا دریغ آیدم نام دوست / که هر کس نه در خورد پیغام اوست
کسی را که بینی ز حق بر کران / منه با وی، ای خواجه، حق در میان
دریغ است با سفله گفت از علوم / که ضایع شود تخم در شوره بوم
چو در وی نگیرد عدو داندت / برنجد به جان و برنجاندت
تو را عادت، ای پادشه، حق روی است / دل مرد حق گوی از این جا قوی است
نگین خصلتی دارد ای نیکبخت / که در موم گیرد نه در سنگ سخت
عجب نیست گر ظالم از من به جان / برنجد که دزد است و من پاسبان
تو هم پاسبانی به انصاف و داد / که حفظ خدا پاسبان تو باد
تو را نیست منت ز روی قیاس / خداوند را من و فضل و سپاس
که در کار خیرت به خدمت بداشت / نه چون دیگرانت معطل گذاشت
همه کس به میدان کوشش درند / ولی گوی بخشش نه هر کس برند
تو حاصل نکردی به کوشش بهشت / خدا در تو خوی بهشتی بهشت
دلت روشن و وقت مجموع باد / قدم ثابت و پایه مرفوع باد
حیاتت خوش و رفتنت بر صواب / عبادت قبول و دعا مستجاب
ارسال دیدگاه