حکایت در عالم طفولیت از باب نهم توبه و راه صواب کتاب بوستان سعدی می باشد.
ز عهد پدر یادم آید همی/که باران رحمت بر او هر دمی
که در طفلیم لوح و دفتر خرید/ز بهرم یکی خاتم زر خرید
به در کرد ناگه یکی مشتری/به خرمایی از دستم انگشتری
چو نشناسد انگشتری طفل خرد/به شیرینی از وی توانند برد
تو هم قیمت عمر نشناختی/که در عیش شیرین برانداختی
قیامت که نیکان بر اعلا رسند/ز قعر ثری بر ثریا رسند
تو را خود بماند سر از ننگ پیش/که گردت برآید عملهای خویش
برادر، ز کار بدان شرم دار/که در روی نیکان شوی شرمسار
در آن روز کز فعل پرسند و قول/اولوالعزم را تن بلرزد ز هول
به جایی که دهشت خورند انبیا/تو عذر گنه را چه داری؟ بیا
زنانی که طاعت به رغبت برند/ز مردان ناپارسا بگذرند
تو را شرم ناید ز مردی خویش/که باشد زنان را قبول از تو بیش؟
زنان را به عذری معین که هست/ز طاعت بدارند گه گاه دست
تو بی عذر یک سو نشینی چو زن/رو ای کم ز زن، لاف مردی مزن
مرا خود چه باشد زبان آوری/چنین گفت شاه سخن عنصری:
«چو از راستی بگذری خم بود/چه مردی بود کز زنی کم بود؟»
به ناز و طرب نفس پرورده گیر/به ایام دشمن قوی کرده گیر
یکی بچهٔ گرگ میپرورید/چو پرورده شد خواجه بر هم درید
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت/زبان آوری در سرش رفت و گفت
تو دشمن چنین نازنین پروری/ندانی که ناچار زخمش خوری؟
نه ابلیس در حق ما طعنه زد/کز اینان نیاید به جز کار بد؟
فغان از بدیها که در نفس ماست/که ترسم شود ظن ابلیس راست
چو ملعون پسند آمدش قهر ما/خدایش بینداخت از بهر ما
کجا سر برآریم از این عار و ننگ/که با او به صلحیم و با حق به جنگ
نظر دوست نادر کند سوی تو/چو در روی دشمن بود روی تو
گرت دوست باید کز او بر خوری/نباید که فرمان دشمن بری
روا دارد از دوست بیگانگی/که دشمن گزیند به همخانگی
ندانی که کمتر نهد دوست پای/چو بیند که دشمن بود در سرای؟
به سیم سیه تا چه خواهی خرید/که خواهی دل از مهر یوسف برید؟
تو از دوست گر عاقلی بر مگرد/که دشمن نیارد نگه در تو کرد
ارسال دیدگاه