حکایت اندر معنی شکر منعم از باب هشتم در شکر بر عافیت بوستان کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
ملک زادهای ز اسب ادهم فتاد/به گردن درش مهره بر هم فتاد
چو پیلش فرو رفت گردن به تن/نگشتی سرش تا نگشتی بدن
پزشکان بماندند حیران در این/مگر فیلسوفی ز یونان زمین
سرش باز پیچید و رگ راست شد/وگر وی نبودی زمن خواست شد
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه/به عین عنایت نکردش نگاه
خردمند را سر فرو شد به شرم/شنیدم که میرفت و میگفت نرم
اگر دی نپیچیدمی گردنش/نپیچیدی امروز روی از منش
فرستاد تخمی به دست رهی/که باید که بر عودسوزش نهی
ملک را یکی عطسه آمد ز دود/سر و گردنش همچنان شد که بود
به عذر از پی مرد بشتافتند/بجستند بسیار و کم یافتند
مکن، گردن از شکر منعم مپیچ/که روز پسین سر بر آری به هیچ
شنیدم که پیری پسر را به خشم/ملامت همی کرد کای شوخ چشم
تو را تیشه دادم که هیزم شکن/نگفتم که دیوار مسجد بکن
زبان آمد از بهر شکر و سپاس/به غیبت نگرداندش حق شناس
گذرگاه قرآن و پند است گوش/به بهتان و باطل شنیدن مکوش
دو چشم از پی صنع باری نکوست/ز عیب برادر فرو گیر و دوست
ارسال دیدگاه