پشت دریاها شهری ست که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری مینگرند دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند که به یک شعله، به یک خواب لطیف خاک موسیقی احساس تُرا میشنود و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد پشت دریا شهری ست که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند پشت دریاها شهری ست قایقی باید ساخت
*سهراب سپهری*
*******************************
شعر(آب را گل نکنیم)
آب را گل نکنیم در فرودست انگار کفتری می خورد آب یا که در بشه ای دور سیره ای پر می شوید یا در آبادی کوزه ای پر می گردد آب را گل نکنیم شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب رزن زیبایی آمده لب رود آب را گل نکنیم روی زیبا دوبرابر شده است چه گوارا این آب چه زلال این رود مردم بالا دست چه صفایی دارند چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد من ندیدم دهشان بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است مردمش می دانند که شقایق چه گلی است بی گمان آنجا آبی آبی است غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد مردمان سر رود آب را می فهمند گل نکردنش ما نیز آب را گل نکنیم
*سهراب سپهری
اشعار معروف سهراب سپهری
شعر(بانگي از دور مرا مي خواند)
ديرگاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
رخنه اي نيست در اين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
نفس آدمها
سر به سر افسرده است
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا،
هر نشاطي مرده است
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد.
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز آمد و با پنبه زدود.
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي،
دستها، پاها در قير شب است.
*سهراب سپهری*
شعر(قسم)
نه تو می مانی و نه اندوه ، و نه هیچ یک از مردم این آبادی! به حبابِ نگران لب یک رود قسم، و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت، غصه هم می گذرد،! آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند، لحظه ها عریانند. به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
ارسال دیدگاه