رمان ذهن خالی به قلم هما پور اصفهانی

چهارشنبه 19 بهمن 1401 کتاب
رمان ذهن خالی

مشخصات رمان ذهن خالی به قلم هما پور اصفهانی

نام رمان : رمان ذهن خالی

نویسنده رمان : هما پور اصفهانی

ژانر رمان : عاشقانه،جنایی،پلیسی،معمایی

ملیت رمان : ایرانی

تعداد صفحه رمان : 800

نویسنده رمان ذهن خالی اثر هما پوراصفهانی

هما پور اصفهانی از رُمان نویسان با سابقه ی کشورمان است که در دوازدهم اسفند ماه سال ۱۳۶۹ در شهر اصفهان متولد شده است. وی دارای مدرک کارشناسی ارشد روانشناسی می باشد.

هما پور اصفهانی تقریباً از ۱۰ سالگی نوشتن را شروع کردند اما هیچ گاه فکر نمی کردند که استعداد منحصربفردی در نوشتن داشته باشند.خود ِ ایشان در این زمینه می گویند: فکر می کردم همه می توانند بنویسند، اما رفته رفته متوجه شدم که خیلی از افراد حتی از پس نوشتن یک انشای ساده هم بر نمی آیند.

 

معرفی کتاب ذهن خالی اثر هما پوراصفهانی

“ذهن خالی” اثری است از نویسنده ی ژانر عاشقانه و جنایی “هما پوراصفهانی” که این بار یک عشق شورانگیز و رویایی را در یک “ذهن خالی” پرورش داده است. فراموشی و نسیان، آغاز قصه ای است برای نو شدن. یک “ذهن خالی” که قرار است با اتفاقات جدیدی پر شود.

داستان از گره و معماهایی تشکیل شده که نیاز به حل شدن دارند و مخاطب را برای حل کردن این پازل که هر قطعه اش در سطری از قصه مخفی شده، به چالش می کشند. گاه این قطعات با سختی و به تدریج پیدا می شوند و گاه ناگهانی و غیرمنتظره و خواننده باید خودش را آماده کند تا بالاخره بفهمد قاتل کیست؟

 

رمان ذهن خالی

رمان ذهن خالی

خلاصه رمان ذهن خالی اثر هما پوراصفهانی

«- بابا من دارم میرم، کاری ندارین؟!

بابا جدولی که دستش بود رو روی میز گذاشت و گفت:

– کی بر می‌گردی بابا؟!

– زود می‌یام، در حد یه عصرونه فقط …

– خیلی خب! مواظب خودت باش …

دیدم داره می‌یاد سمت در گفتم:

– کجا می‌یای بابا؟! بشین جدولتو حل کن …

بابا بی توجه به من دمپایی‌هاشو پوشید و گفت:

– می‌یام دم در که خیالم راحت بشه میری تو، اینجوری دلواپسم.

دستامو گذاشتم سر شونه اش و گفتم:

– بابا بیخیال! یه خیابون هشت قدمی که بیشتر نیست.

بابا منو کشید از در خونه بیرون و راه افتاد سمت پله‌ها، در همون حین گفت:

– تو که خبر از دل من نداری دختر! فرزام اینقدر سفارشت رو کرده جرئت ندارم یه لحظه تنهات بذارم.

همینطور که دنبالش از پله‌ها پایین می‌رفتم گفتم:

– راستی همینو می‌خواستم بپرسم، شما چرا سر کار نمیری؟!!

– نیازی نیست دیگه بابا، فعلا تو مهم تری. ماشین رو دادم دست یه بنده خدایی روش کار می‌کنه. من پیش تو باشم خیالم راحت تره تا اینکه برم سر کار و دلم اینجا باشه. بذار این جریان ان شالله ختم به خیر بشه اونوقت منم بر می‌گردم سر کار …

دم در رسیده بودیم، با عشق نگاش کردم و گفتم:

– خیلی خوبی بابا!!

بابا در جوابم فقط لبخند زد و همینطور که نگاش به روبرو بود دستش رو بالا برد و تکون داد. سریع چرخیدم، فرانک توی دهنه درشون ایستاده و منتظر من بود. روی پنجه پا بلند شدم، بابا رو بوسیدم و بدو بدو رفتم اون سمت خیابون. فرانک دستم رو گرفت و گفت:

– بیا بریم که کلی وقته منتظرتم.

با خنده گفتم:

– چرا اومدی دم در؟!! عین مامانای منتظر!

– چی کار کنم؟! فرزام همین که فهمید تو قرار بیای ده بار زنگ زد سفارش کرد بیام دم در تحویلت بگیرم.

با غیظ گفتم:

– ایش! داداش تو رسماً منو تو خونه زندانی کرده، دیدی که بابا هم تا دم در اومد پایین. انگار من بچه م …

در خونه شون رو باز کرد، کنار ایستاد تا اول من وارد بشم و گفت:

– فرزامه دیگه!! باید باهاش کنار بیای، کم کم برات عادی می‌شه.

کفشامو در وردم و رفتم تو در همون حالت با غر غر گفتم:

– خوب آخه یعنی چی؟!!

چادری که سرش بود رو برداشت و آویزون چوب لباسی کنار در کرد و گفت:

– مطمئن باش یه چیزی دیده یا حس کرده که‌اینقدر نگرانه.

پوفی کردم خودمو ول کردم روی مبلا و گفتم:

– به آدم حس بچه بودن دست میده!

فرانک رفت سمت آشپزخونه و گفت:

– بیخیال! چشم به هم بزنی اینم میگذره، پویا قبل از این اتفاق یه پرونده داشت که به خاطرش غدقن کرده بود من پامو از خونه بیرون بذارم! گویا تهدیدش کرده بودن که اگه بیخیال نشه منو می‌کشن، از این اتفاقا تو زندگی پلیسا خیلی می‌افته. همین فرزام چند بار تاحالا بهش حمله شده، یه بار کارش به بیمارستان کشید، یادش بخیر من و تو و فریماه شیفتی تو بیمارستان می‌موندیم.

با چشمای گرد شده گفتم:

– واقعاً؟!!

– آره …

روم نشد بگم به من چه که تو بیمارستان می‌موندم؟!! داشتم به‌این فکر می‌کردم که جریان چی بوده که فرانک با کیک شکلاتی از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:

– هر جا تو زندگیم شکلات تلخ و مشتقاتش رو میبینم یاد تو می‌افتم. خوب یادمه هر وقت یه تیکشو می‌ذاشتی دهنت لذت رو می‌شد توی کل صورتت دید و آدم بی اختیار مشتاق می‌شد یه کمشو امتحان کنه.

کیک رو که گذاشت روی میز تازه تونستم ببینم کلش رو با شکلات پوشونده، نگامو که دید با خنده گفت:

– ببین الانم داری به کیک همونجوری نگاه می‌کنی. عین یه گربه آماده به حمله شدی.

خندیدم و گفتم:

– کار دست خودته؟!

دوباره رفت سمت آشپزخونه و با افتخار گفت:

– بله! چی فکر کردی؟! فکر کردی فقط قهوه‌های خودت معروفه و دل می‌بره؟! کیکای منم کلی معروفه …

با گوشه ناخن یه تیکه از شکلات سفت شده روش رو کندم و گذاشتم دهنم. تلخ تلخ بود!

– هی هی ناخنک؟!

با خنده چرخیدم، با یه»

رمان تقاص

رمان تقاص به قلم هما پور اصفهانی

رمان افسونگر

رمان افسونگر به قلم هما پور اصفهانی

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا