حکایت ممسک و فرزند ناخلف

پنج‌شنبه 14 مهر 1401 شعر

حکایت ممسک و فرزند ناخلف شعر از باب دوم کتاب بوستان است. سعدی در این شعر درباره فرزندی ناخلف و عاقبت کار او سخن گفته است.

یکی رفت و دینار از او صد هزار/ خلف برد صاحبدلی هوشیار

نه چون ممسکان دست بر زر گرفت/ چو آزادگان دست از او بر گرفت

ز درویش خالی نبودی درش/ مسافر به مهمانسرای اندرش

دل خویش و بیگانه خرسند کرد/ نه همچون پدر سیم و زر بند کرد

ملامت کنی گفتش ای باد دست/ به یک ره پریشان مکن هر چه هست

به سالی توان خرمن اندوختن/ به یک دم نه مردی بود سوختن

چو در تنگدستی نداری شکیب/ نگه دار وقت فراخی حسیب

به دختر چه خوش گفت بانوی ده/ که روز نوا برگ سختی بنه

همه وقت بر دار مشک و سبوی/ که پیوسته در ده روان نیست جوی

به دنیا توان آخرت یافتن/ به زر پنجه شیر بر تافتن

به یک بار بر دوستان زر مپاش/ وز آسیب دشمن به اندیشه باش

اگر تنگدستی مرو پیش یار/ وگر سیم داری بیا و بیار

اگر روی بر خاک پایش نهی/ جوابت نگوید به دست تهی

خداوند زر بر کند چشم دیو/ به دام آورد صخر جنی به ریو

تهی دست در خوبرویان مپیچ/ که بی سیم مردم نیرزند هیچ

به دست تهی بر نیاد امید/ به زر برکنی چشم دیو سپید

وگر هرچه یابی به کف بر نهی/ کفت وقت حاجت بماند تهی

گدایان به سعی تو هرگز قوی/ نگردند، ترسم تو لاغر شوی

چو مناع خیر این حکایت بگفت/ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت

پراکنده دل گشت از آن عیب جوی/بر آشفت و گفت ای پراکنده گوی

مرا دستگاهی که پیرامن است/پدر گفت میراث جد من است

نه ایشان به خست نگه داشتند/به حسرت بمردند و بگذاشتند؟

به دستم نیفتاد مال پدر/که بعد از من افتد به دست پسر

همان به که امروز مردم خورند/که فردا پس از من به یغما برند

خور و پوش و بخشای و راحت رسان/نگه می چه داری ز بهر کسان؟

برند از جهان با خود اصحاب رای/فرو مایه ماند به حسرت بجای

زر و نعمت اکنون بده کان توست/که بعد از تو بیرون ز فرمان توست

به دنیا توانی که عقبی خری/بخر، جان من، ور نه حسرت بری

حکایت از باب دوم بوستان

حکایت از باب دوم بوستان

حکایت عابد با شوخ دیده

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا