حکایت ممسک و فرزند ناخلف شعر از باب دوم کتاب بوستان است. سعدی در این شعر درباره فرزندی ناخلف و عاقبت کار او سخن گفته است.
یکی رفت و دینار از او صد هزار/ خلف برد صاحبدلی هوشیار
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت/ چو آزادگان دست از او بر گرفت
ز درویش خالی نبودی درش/ مسافر به مهمانسرای اندرش
دل خویش و بیگانه خرسند کرد/ نه همچون پدر سیم و زر بند کرد
ملامت کنی گفتش ای باد دست/ به یک ره پریشان مکن هر چه هست
به سالی توان خرمن اندوختن/ به یک دم نه مردی بود سوختن
چو در تنگدستی نداری شکیب/ نگه دار وقت فراخی حسیب
به دختر چه خوش گفت بانوی ده/ که روز نوا برگ سختی بنه
همه وقت بر دار مشک و سبوی/ که پیوسته در ده روان نیست جوی
به دنیا توان آخرت یافتن/ به زر پنجه شیر بر تافتن
به یک بار بر دوستان زر مپاش/ وز آسیب دشمن به اندیشه باش
اگر تنگدستی مرو پیش یار/ وگر سیم داری بیا و بیار
اگر روی بر خاک پایش نهی/ جوابت نگوید به دست تهی
خداوند زر بر کند چشم دیو/ به دام آورد صخر جنی به ریو
تهی دست در خوبرویان مپیچ/ که بی سیم مردم نیرزند هیچ
به دست تهی بر نیاد امید/ به زر برکنی چشم دیو سپید
وگر هرچه یابی به کف بر نهی/ کفت وقت حاجت بماند تهی
گدایان به سعی تو هرگز قوی/ نگردند، ترسم تو لاغر شوی
چو مناع خیر این حکایت بگفت/ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت
پراکنده دل گشت از آن عیب جوی/بر آشفت و گفت ای پراکنده گوی
مرا دستگاهی که پیرامن است/پدر گفت میراث جد من است
نه ایشان به خست نگه داشتند/به حسرت بمردند و بگذاشتند؟
به دستم نیفتاد مال پدر/که بعد از من افتد به دست پسر
همان به که امروز مردم خورند/که فردا پس از من به یغما برند
خور و پوش و بخشای و راحت رسان/نگه می چه داری ز بهر کسان؟
برند از جهان با خود اصحاب رای/فرو مایه ماند به حسرت بجای
زر و نعمت اکنون بده کان توست/که بعد از تو بیرون ز فرمان توست
به دنیا توانی که عقبی خری/بخر، جان من، ور نه حسرت بری
ارسال دیدگاه