حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت

دوشنبه 17 بهمن 1401 شعر

حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت از باب ششم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت درباره مردی با طرز فکر نامناسب روایت کرده است.

یکی طفل دندان برآورده بود/پدر سر به فکرت فرو برده بود

که من نان و برگ از کجا آرمش؟/مروت نباشد که بگذارمش

چو بیچاره گفت این سخن، نزد جفت/نگر تا زن او را چه مردانه گفت:

مخور هول ابلیس تا جان دهد/همان کس که دندان دهد نان دهد

تواناست آخر خداوند روز/که روزی رساند، تو چندین مسوز

نگارندهٔ کودک اندر شکم/نویسنده عمر و روزی است هم

خداوندگاری که عبدی خرید/بدارد، فکیف آن که عبد آفرید

تو را نیست این تکیه بر کردگار/که مملوک را بر خداوندگار

شنیدی که در روزگار قدیم/شدی سنگ در دست ابدال سیم

نپنداری این قول معقول نیست/چو قانع شدی سیم و سنگت یکی است

چو طفل اندرون دارد از حرص پاک/چه مشتی زرش پیش همت چه خاک

خبر ده به درویش سلطان پرست/که سلطان ز درویش مسکین ترست

گدا را کند یک درم سیم سیر/فریدون به ملک عجم نیم سیر

نگهبانی ملک و دولت بلاست/گدا پادشاه است و نامش گداست

گدایی که بر خاطرش بند نیست/به از پادشاهی که خرسند نیست

بخسبند خوش روستایی و جفت/به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت

اگر پادشاه است و گر پینه دوز/چو خفتند گردد شب هر دو روز

چو سیلاب خواب آمد و مرد برد/چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد

چو بینی توانگر سر از کبر مست/برو شکر یزدان کن ای تنگدست

نداری بحمدالله آن دسترس/که برخیزد از دستت آزار کس

حکایت شنیدم که صاحبدلی نیکمرد

حکایت یکی گربه در خانهٔ زال بود

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا