حکایت مرا حاجیی شانهٔ عاج داد از باب ششم کتاب بوستان، سعدی در این حکایت درباره قناعت روایت کرده است.
مرا حاجیی شانهٔ عاج داد/که رحمت بر اخلاق حجاج باد
شنیدم که باری سگم خوانده بود/که از من به نوعی دلش مانده بود
بینداختم شانه کاین استخوان/نمیبایدم دیگرم سگ مخوان
مپندار چون سرکهٔ خود خورم/که جور خداوند حلوا برم
قناعت کن ای نفس بر اندکی/که سلطان و درویش بینی یکی
چرا پیش خسرو به خواهش روی/چو یک سو نهادی طمع، خسروی
وگر خود پرستی شکم طبله کن/در خانهٔ این و آن قبله کن
ارسال دیدگاه