حکایت عداوت در میان دو شخص از باب نهم توبه و راه صواب کتاب بوستان سعدی می باشد.
میان دو تن دشمنی بود و جنگ/سر از کبر بر یکدگر چون پلنگ
ز دیدار هم تا به حدی رمان/که بر هر دو تنگ آمدی آسمان
یکی را اجل در سر آورد جیش/سرآمد بر او روزگاران عیش
بداندیش او را درون شاد گشت/به گورش پس از مدتی برگذشت
شبستان گورش در اندوده دید/که وقتی سرایش زر اندوده دید
خرامان به بالینش آمد فراز/همی گفت با خود لب از خنده باز
خوشا وقت مجموع آن کس که اوست/پس از مرگ دشمن در آغوش دوست
پس از مرگ آن کس نباید گریست/که روزی پس از مرگ دشمن بزیست
ز روی عداوت به بازوی زور/یکی تخته برکندش از روی گور
سر تاجور دیدش اندر مغاک/دو چشم جهان بینش آکنده خاک
وجودش گرفتار زندان گور/تنش طعمه کرم و تاراج مور
چنان تنگش آکنده خاک استخوان/که از عاج پر توتیا سرمه دان
ز دور فلک بدر رویش هلال/ز جور زمان سرو قدش خلال
کف دست و سرپنجهٔ زورمند/جدا کرده ایام بندش ز بند
چنانش بر او رحمت آمد ز دل/که بسرشت بر خاکش از گریه گل
پشیمان شد از کرده و خوی زشت/بفرمود بر سنگ گورش نبشت
مکن شادمانی به مرگ کسی/که دهرت نماند پس از وی بسی
شنید این سخن عارفی هوشیار/بنالید کای قادر کردگار
عجب گر تو رحمت نیاری بر او/که بگریست دشمن به زاری بر او
تن ما شود نیز روزی چنان/که بر وی بسوزد دل دشمنان
مگر در دل دوست رحم آیدم/چو بیند که دشمن ببخشایدم
به جایی رسد کار سر دیر و زود/که گویی در او دیده هرگز نبود
زدم تیشه یک روز بر تل خاک/به گوش آمدم نالهای دردناک
که زنهار اگر مردی آهستهتر/که چشم و بناگوش و روی است و سر
ارسال دیدگاه