حکایت صبر و ثبات روندگان از باب سوم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره صبر و ثبات روایت کرده است.
چنین نقل دارم ز مردان راه/فقیران منعم، گدایان شاه
که پیری به در یوزه شد بامداد/در مسجدی دید و آواز داد
یکی گفتش این خانهٔ خلق نیست/که چیزی دهندت، بشوخی مایستحکایت صبر و ثبات روندگان
بدو گفت کاین خانه کیست پس/که بخشایشش نیست بر حال کس؟
بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست/خداوند خانه خداوند ماست
نگه کرد و قندیل و محراب دید/به سوز از جگر نعرهای بر کشید
که حیف است از این جا فراتر شدن/دریغ است محروم از این در شدن
نرفتم به محرومی از هیچ کوی/چرا از در حق شوم زردروی؟
هم این جا کنم دست خواهش دراز/که دانم نگردم تهیدست باز
شنیدم که سالی مجاور نشست/چو فریاد خواهان برآورده دست
شبی پای عمرش فرو شد به گل/تپیدن گرفت از ضعیفیش دل
سحر برد شخصی چراغش به سر/رمق دید از او چون چراغ سحر
همیگفت غلغل کنان از فرح/و من دق باب الکریم انفتح
طلبکار باید صبور و حمول/که نشنیدهام کیمیاگر ملول
چه زرها به خاک سیه در کنند/که باشد که روزی مسی زر کنند
زر از بهر چیزی خریدن نکوست/نخواهی خریدن به از یاد دوست
گر از دلبری دل به تنگ آیدت/دگر غمگساری به چنگ آیدت
مبر تلخ عیشی ز روی ترش/به آب دگر آتشش باز کش
ولی گر به خوبی ندارد نظیر/به اندک دل آزار ترکش مگیر
توان از کسی دل بپرداختن/که دانی که بی او توان ساختن
ارسال دیدگاه