حکایت در شناختن دوست و دشمن را ، از باب اول کتاب بوستان سعدی می باشد که سعدی در این حکایت درباره شناخت دوست و دشمن در قالب شعر سروده است.
شنیدم که دارای فرخ تبار / ز لشکر جدا ماند روز شکار
دوان آمدش گلهبانی به پیش / به دل گفت دارای فرخنده کیش
مگر دشمن است این که آمد به جنگ / ز دورش بدوزم به تیر خدنگ
کمان کیانی به زه راست کرد / به یک دم وجودش عدم خواست کرد
بگفت ای خداوند ایران و تور / که چشم بد از روزگار تو دور
من آنم که اسبان شه پرورم / به خدمت بدین مرغزار اندرم
ملک را دل رفته آمد به جای / بخندید و گفت: ای نکوهیده رای
تو را یاوری کرد فرخ سروش / وگر نه زه آورده بودم به گوش
نگهبان مرعی بخندید و گفت: / نصیحت ز منعم نباید نهفت
نه تدبیر محمود و رای نکوست / که دشمن نداند شهنشه ز دوست
چنان است در مهتری شرط زیست / که هر کهتری را بدانی که کیست
مرا بارها در حضر دیدهای / ز خیل و چراگاه پرسیدهای
کنونت به مهر آمدم پیشباز / نمیدانیم از بداندیش باز
توانم من، ای نامور شهریار / که اسبی برون آرم از صد هزار
مرا گلهبانی به عقل است و رای / تو هم گلهٔ خویش باری، بپای
در آن تخت و ملک از خلل غم بود / که تدبیر شاه از شبان کم بود
ارسال دیدگاه