حکایت در شناختن دوست و دشمن را

دوشنبه 7 شهریور 1401 شعر

حکایت در شناختن دوست و دشمن را ، از باب اول کتاب بوستان سعدی می باشد که سعدی در این حکایت درباره شناخت دوست و دشمن در قالب شعر سروده است.

شنیدم که دارای فرخ تبار / ز لشکر جدا ماند روز شکار

دوان آمدش گله‌بانی به پیش / به دل گفت دارای فرخنده کیش

مگر دشمن است این که آمد به جنگ / ز دورش بدوزم به تیر خدنگ

کمان کیانی به زه راست کرد / به یک دم وجودش عدم خواست کرد

بگفت ای خداوند ایران و تور / که چشم بد از روزگار تو دور

من آنم که اسبان شه پرورم / به خدمت بدین مرغزار اندرم

ملک را دل رفته آمد به جای / بخندید و گفت: ای نکوهیده رای

تو را یاوری کرد فرخ سروش / وگر نه زه آورده بودم به گوش

نگهبان مرعی بخندید و گفت: / نصیحت ز منعم نباید نهفت

نه تدبیر محمود و رای نکوست / که دشمن نداند شهنشه ز دوست

چنان است در مهتری شرط زیست / که هر کهتری را بدانی که کیست

مرا بارها در حضر دیده‌ای / ز خیل و چراگاه پرسیده‌ای

کنونت به مهر آمدم پیشباز / نمی‌دانیم از بداندیش باز

توانم من، ای نامور شهریار / که اسبی برون آرم از صد هزار

مرا گله‌بانی به عقل است و رای / تو هم گلهٔ خویش باری، بپای

در آن تخت و ملک از خلل غم بود / که تدبیر شاه از شبان کم بود

 

هم در این معنی

در معنی شفقت بر حال رعیت

در معنی شفقت بر حال رعیت

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا