حکایت به صنعا درم طفلی اندر گذشت از باب نهم توبه و راه صواب کتاب بوستان سعدی می باشد.
به صنعا درم طفلی اندر گذشت/چه گویم کز آنم چه بر سر گذشت
قضا نقش یوسف جمالی نکرد/که ماهی گورش چو یونس نخورد
در این باغ سروی نیامد بلند/که باد اجل بیخش از بن نکند
نهالی به سی سال گردد درخت/ز بیخش بر آرد یکی باد سخت
عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت/که چندین گلاندام در خاک خفت
به دل گفتم ای ننگ مردان بمیر/که کودک رود پاک و آلوده پیر
ز سودا و آشفتگی بر قدش/برانداختم سنگی از مرقدش
ز هولم در آن جای تاریک و تنگ/بشورید حال و بگردید رنگ
چو باز آمدم زآن تغیر به هوش/ز فرزند دلبندم آمد به گوش:
گرت وحشت آمد ز تاریک جای/به هش باش و با روشنایی در آی
شب گور خواهی منور چو روز/از اینجا چراغ عمل برفروز
تن کارکن میبلرزد ز تب/مبادا که نخلش نیارد رطب
گروهی فراوان طمع ظن برند/که گندم نیفشانده خرمن برند
بر آن خورد سعدی که بیخی نشاند/کسی برد خرمن که تخمی فشاند
ارسال دیدگاه