گفتار اندر گزاردن شکر نعمتها از باب هشتم در شکر بر عافیت بوستان کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
شب از بهر آسایش توست و روز/مه روشن و مهر گیتی فروز
سپهر از برای تو فراش وار/همی گستراند بساط بهار
اگر باد و برف است و باران و میغ/وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمانبرند/که تخم تو در خاک میپرورند
اگر تشنه مانی ز سختی مجوش/که سقای ابر آبت آرد به دوش
ز خاک آورد رنگ و بوی و طعام/تماشاگه دیده و مغز و کام
عسل دادت از نحل و من از هوا/رطب دادت از نخل و نخل از نوی
همه نخلبندان بخایند دست/ز حیرت که نخلی چنین کس نبست
خور و ماه و پروین برای تواند/قنادیل سقف سرای تواند
ز خارت گل آورد و از نافه مشک/زر از کان و برگ تر از چوب خشک
به دست خودت چشم و ابرو نگاشت/که محرم به اغیار نتوان گذاشت
توانا که او نازنین پرورد/به الوان نعمت چنین پرورد
به جان گفت باید نفس بر نفس/که شکرش نه کار زبان است و بس
خدایا دلم خون شد و دیده ریش/که میبینم انعامت از گفت بیش
نگویم دد و دام و مور و سمک/که فوج ملائک بر اوج فلک
هنوزت سپاس اندکی گفتهاند/ز بیور هزاران یکی گفتهاند
برو سعدیا دست و دفتر بشوی/به راهی که پایان ندارد مپوی
ارسال دیدگاه