حکایت لقمان حکیم از باب چهارم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره لقمان حکیم روایت کرده است.
شنیدم که لقمان سیهفام بود/نه تنپرور و نازک اندام بود
یکی بندهٔ خویش پنداشتش/زبون دید و در کار گل داشتش
جفا دید و با جور و قهرش بساخت/به سالی سرایی ز بهرش بساخت
چو پیش آمدش بندهٔ رفته باز/ز لقمانش آمد نهیبی فراز
به پایش در افتاد و پوزش نمود/بخندید لقمان که پوزش چه سود؟
به سالی ز جورت جگر خون کنم/به یک ساعت از دل به در چون کنم؟
ولی هم ببخشایم ای نیکمرد/که سود تو ما را زیانی نکرد
تو آباد کردی شبستان خویش/مرا حکمت و معرفت گشت بیش
غلامی است در خیلم ای نیکبخت/که فرمایمش وقتها کار سخت
دگر ره نیازارمش سخت، دل/چو یاد آیدم سختی کار گل
هر آن کس که جور بزرگان نبرد/نسوزد دلش بر ضعیفان خرد
گر از حاکمان سختت آید سخن/تو بر زیردستان درشتی مکن
نکو گفت بهرام شه با وزیر/که دشوار با زیردستان مگیر
ارسال دیدگاه