حکایت ملک روم با دانشمند از باب اول کتاب بوستان سعدی می باشد. در این حکایت سعدی درمورد پایدار نبودن دنیا و مال اموال در قالب شعر و حکایت صحبت کرده است.
شنیدم که بگریست سلطان روم / بر نیکمردی ز اهل علوم
که پایابم از دست دشمن نماند / جز این قلعه و شهر با من نماند
بسی جهد کردم که فرزند من / پس از من بود سرور انجمن
کنون دشمن بدگهر دست یافت / سر دست مردی و جهدم بتافت
چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟ / که از غم بفرسود جان در تنم
بگفت ای برادر غم خویش خور / که از عمر بهتر شد و بیشتر
تو را این قدر تا بمانی بس است / چو رفتی جهان جای دیگر کس است
اگر هوشمند است و گر بیخرد / غم او مخور کاو غم خود خورد
مشقت نیرزد جهان داشتن / گرفتن به شمشیر و بگذاشتن
بدین پنج روزه اقامت مناز / به اندیشه تدبیر رفتن بساز
که را دانی از خسروان عجم / ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که بر تخت و ملکش نیامد زوال؟ / نماند به جز ملک ایزد تعال
که را جاودان ماندن امید ماند / چو کس را نبینی که جاوید ماند؟
که را سیم و زر ماند و گنج و مال / پس از وی به چندی شود پایمال
وز آن کس که خیری بماند روان / دمادم رسد رحمتش بر روان
بزرگی کز او نام نیکو نماند / توان گفت با اهل دل کاو نماند
الا تا درخت کرم پروری / گر امیدواری کز او بر خوری
کرم کن که فردا که دیوان نهند / منازل به مقدار احسان دهند
یکی را که سعی قدم پیشتر / به درگاه حق، منزلت بیشتر
یکی باز پس خائن و شرمسار / بترسد همی مرد ناکرده کار
بهل تا به دندان گزد پشت دست / تنوری چنین گرم و نانی نبست
بدانی گه غله برداشتن / که سستی بود تخم ناکاشتن
ارسال دیدگاه