حکایت عابد با شوخ دیده

سه‌شنبه 12 مهر 1401 شعر

حکایت عابد با شوخ دیده  از باب دوم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره حرف شنوی از عاقلان سخن گفته است.

زباندانی آمد به صاحبدلی/ که محکم فرومانده‌ام در گلی

یکی سفله را ده درم بر من است/که دانگی از او بر دلم ده من است

همه شب پریشان از او حال من/همه روز چون سایه دنبال من

بکرد از سخنهای خاطر پریش/درون دلم چون در خانه ریش

خدایش مگر تا ز مادر بزاد/جز این ده درم چیز دیگر نداد

ندانسته از دفتر دین الف/نخوانده به جز باب لاینصرف

خور از کوه یک روز سر بر نزد/که آن قلتبان حلقه بر در نزد

در اندیشه‌ام تا کدامم کریم/از آن سنگدل دست گیرد به سیم

شنید این سخن پیر فرخ نهاد/درستی دو، در آستینش نهاد

زر افتاد در دست افسانه گوی/برون رفت از آنجا چو زر تازه روی

یکی گفت: شیخ! این ندانی که کیست؟/بر او گر بمیرد نباید گریست

گدایی که بر شیر نر زین نهد/ابو زید را اسب و فرزین نهد

بر آشفت عابد که خاموش باش/تو مرد زبان نیستی، گوش باش

اگر راست بود آنچه پنداشتم/ز خلق آبرویش نگه داشتم

وگر شوخ چشمی و سالوس کرد/الا تا نپنداری افسوس کرد

که خود را نگه داشتم آبروی/ز دست چنان گربزی یاوه گوی

بد و نیک را بذل کن سیم و زر/که این کسب خیر است و آن دفع شر

خنک آن که در صحبت عاقلان/بیاموزد اخلاق صاحبدلان

گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش/به عزت کنی پند سعدی به گوش

که اغلب در این شیوه دارد مقال/نه در چشم و زلف و بناگوش و خال

حکایت ممسک و فرزند ناخلف

گفتار اندر احسان با نیک و بد

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا