حکایت حجاج یوسف حکایتی از باب اول کتاب بوستان است که در آن سعدی درباره عاقبت ظلم و ستم به مظلوم ، داستانی را در قالب شعر سروده است.
حکایت کنند از یکی نیکمرد / که اکرام حجاج یوسف نکرد
به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز / که نطعش بیانداز و خونش بریز
چو حجت نماند جفا جوی را / به پرخاش در هم کشد روی را
بخندید و بگریست مرد خدای / عجب داشت سنگین دل تیره رای
چو دیدش که خندید و دیگر گریست / بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟
بگفتا همیگریم از روزگار / که طفلان بیچاره دارم چهار
همیخندم از لطف یزدان پاک / که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک
پسر گفتش: ای نامور شهریار / یکی دست از این مرد صوفی بدار
که خلقی بر او روی دارند و پشت / نه رای است خلقی به یک بار کشت
بزرگی و عفو و کرم پیشه کن / ز خردان اطفالش اندیشه کن
شنیدم که نشنید و خونش بریخت / ز فرمان داور که داند گریخت؟
بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت / به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:
دمی بیش بر من سیاست نراند / عقوبت بر او تا قیامت بماند
نخفتهست مظلوم از آهش بترس / ز دود دل صبحگاهش بترس
نترسی که پاک اندرونی شبی / بر آرد ز سوز جگر یا ربی؟
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟ / بر پاک ناید ز تخم پلید
ارسال دیدگاه