حکایت حجاج یوسف

شنبه 19 شهریور 1401 شعر

حکایت حجاج یوسف حکایتی از باب اول کتاب بوستان است که در آن سعدی درباره عاقبت ظلم و ستم به مظلوم ، داستانی را در قالب شعر سروده است.

حکایت کنند از یکی نیکمرد / که اکرام حجاج یوسف نکرد

به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز / که نطعش بیانداز و خونش بریز

چو حجت نماند جفا جوی را / به پرخاش در هم کشد روی را

بخندید و بگریست مرد خدای / عجب داشت سنگین دل تیره رای

چو دیدش که خندید و دیگر گریست / بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟

بگفتا همی‌گریم از روزگار / که طفلان بیچاره دارم چهار

همی‌خندم از لطف یزدان پاک / که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک

پسر گفتش: ای نامور شهریار / یکی دست از این مرد صوفی بدار

که خلقی بر او روی دارند و پشت /  نه رای است خلقی به یک بار کشت

بزرگی و عفو و کرم پیشه کن /  ز خردان اطفالش اندیشه کن

شنیدم که نشنید و خونش بریخت /  ز فرمان داور که داند گریخت؟

بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت /  به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:

دمی بیش بر من سیاست نراند /  عقوبت بر او تا قیامت بماند

نخفته‌ست مظلوم از آهش بترس /  ز دود دل صبحگاهش بترس

نترسی که پاک اندرونی شبی /  بر آرد ز سوز جگر یا ربی؟

نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟ /  بر پاک ناید ز تخم پلید

حکایت شحنه مردم آزار

حکایت عابد و استخوان پوسیده

حکایت عابد و استخوان پوسیده

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا