حکایت یکی پارسا سیرت حق پرست از باب نهم توبه و راه صواب کتاب بوستان سعدی می باشد.
یکی پارسا سیرت حق پرست/فتادش یکی خشت زرین به دست
سر هوشمندش چنان خیره کرد/که سودا دل روشنش تیره کرد
همه شب در اندیشه کاین گنج و مال/در او تا زیم ره نیابد زوال
دگر قامت عجزم از بهر خواست/نباید بر کس دوتا کرد و راست
سرایی کنم پای بستش رخام/درختان سقفش همه عود خام
یکی حجره خاص از پی دوستان/در حجره اندر سرا بوستان
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت/تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت
دگر زیردستان پزندم خورش/به راحت دهم روح را پرورش
به سختی بکشت این نمد بسترم/روم زین سپس عبقری گسترم
خیالش خرف کرد و کالیوه رنگ/به مغزش فرو برده خرچنگ چنگ
فراغ مناجات و رازش نماند/خور و خواب و ذکر و نمازش نماند
به صحرا برآمد سر از عشوه مست/که جایی نبودش قرار نشست
یکی بر سر گور گل می سرشت/که حاصل کند زآن گل گور خشت
به اندیشه لختی فرو رفت پیر/که ای نفس کوته نظر پند گیر
چه بندی در این خشت زرین دلت/که یک روز خشتی کنند از گلت؟
طمع را نه چندان دهان است باز/که بازش نشیند به یک لقمه آز
بدار ای فرومایه زین خشت دست/که جیحون نشاید به یک خشت بست
تو غافل در اندیشهٔ سود و مال/که سرمایهٔ عمر شد پایمال
غبار هوا چشم عقلت بدوخت/سموم هوس کشت عمرت بسوخت
بکن سرمهٔ غفلت از چشم پاک/که فردا شوی سرمه در چشم خاک
ارسال دیدگاه