حکایت کهنسالی آمد به نزد طبیب

سه‌شنبه 23 اسفند 1401 شعر

از باب نهم توبه و راه صواب کتاب بوستان سعدی می باشد.

کهنسالی آمد به نزد طبیب/ز نالیدنش تا به مردن قریب

که دستم به رگ بر نه، ای نیک رای/که پایم همی بر نیاید ز جای

بدین ماند این قامت خفته‌ام/که گویی به گل در فرو رفته‌ام

برو، گفت دست از جهان در گسل/که پایت قیامت برآید ز گل

نشاط جوانی ز پیران مجوی/که آب روان باز ناید به جوی

اگر در جوانی زدی دست و پای/در ایّام پیری بِهُش باش و رای

چو دوران عمر از چهل درگذشت/مزن دست و پا کآبت از سر گذشت

نشاط از من آن گه رمیدن گرفت/که شامم سپیده دمیدن گرفت

بباید هوس کردن از سر به در/که دور هوسبازی آمد به سر

به سبزه کجا تازه گردد دلم/که سبزه بخواهد دمید از گلم؟

تفرج‌‎کنان در هوا و هوس/گذشتیم بر خاک بسیار کس

کسانی که دیگر به غیب اندرند/بیایند و بر خاک ما بگذرند

دریغا که فصل جوانی برفت/به لهو و لعب زندگانی برفت

دریغا چنان روح‌‎پرور زمان/که بگذشت بر ما چو برق یمان

ز سودای آن پوشم و این خورم/نپرداختم تا غم دین خورم

دریغا که مشغول باطل شدیم/ز حق دور ماندیم و غافل شدیم

چه خوش گفت با کودک آموزگار/که: کاری نکردیم و شد روزگار

حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت

سر آغاز باب نهم بوستان

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا