حکایت فریدون و وزیر و غماز از باب هفتم در عالم تربیت بوستان ، کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.
فریدون وزیری پسندیده داشت/که روشن دل و دوربین دیده داشت
رضای حق اول نگه داشتی/دگر پاس فرمان شه داشتی
نهد عامل سفله بر خلق رنج/که تدبیر ملک است و توفیر گنج
اگر جانب حق نداری نگاه/گزندت رساند هم از پادشاه
یکی رفت پیش ملک بامداد/که هر روزت آسایش و کام باد
غرض مشنو از من نصیحت پذیر/تو را در نهان دشمن است این وزیر
کس از خاص لشکر نماندهست و عام/که سیم و زر از وی ندارد به وام
به شرطی که چون شاه گردن فراز/بمیرد، دهند آن زر و سیم باز
نخواهد تو را زنده این خودپرست/مبادا که نقدش نیاید به دست
یکی سوی دستور دولت پناه/به چشم سیاست نگه کرد شاه
که در صورت دوستان پیش من/به خاطر چرایی بد اندیش من؟
زمین پیش تختش ببوسید و گفت/نشاید چو پرسیدی اکنون نهفت
چنین خواهم ای نامور پادشاه/که باشند خلقت همه نیک خواه
چو مرگت بود وعدهٔ سیم من/بقا بیش خواهندت از بیم من
نخواهی که مردم به صدق و نیاز/سرت سبز خواهند و عمرت دراز؟
غنیمت شمارند مردان دعا/که جوشن بود پیش تیر بلا
پسندید از او شهریار آنچه گفت/گل رویش از تازگی برشکفت
ز قدر و مکانی که دستور داشت/مکانش بیفزود و قدرش فراشت
بد اندیش را زجر و تأدیب کرد/پشیمانی از گفتهٔ خویش خورد
ندیدم ز غماز سرگشتهتر/نگون طالع و بخت برگشتهتر
ز نادانی و تیره رایی که اوست/خلاف افکند در میان دو دوست
کنند این و آن خوش دگر باره دل/وی اندر میان کور بخت و خجل
میان دو کس آتش افروختن/نه عقل است و خود در میان سوختن
چو سعدی کسی ذوق خلوت چشید/که از هر که عالم زبان درکشید
بگوی آنچه دانی سخن سودمند/وگر هیچ کس را نیاید پسند
که فردا پشیمان برآرد خروش/که آوخ چرا حق نکردم به گوش؟
ارسال دیدگاه