حکایت عابد و استخوان پوسیده ، از باب اول کتاب بوستان است. سعدی در این حکایت درباره پارسایی شعر سروده است که دارای جاه و مقامی بوده است و به طمع می افتد ..
شنیدم که یک بار در حلهای / سخن گفت با عابدی کلهای
که من فر فرماندهی داشتم / به سر بر کلاه مهی داشتم
سپهرم مدد کرد و نصرت وفاق / گرفتم به بازوی دولت عراق
طمع کرده بودم که کرمان خورم / که ناگه بخوردند کرمان سرم
بکن پنبهٔ غفلت از گوش هوش / که از مردگان پندت آید به گوش
ارسال دیدگاه