حکایت شبی خفته بودم به عزم سفر

پنج‌شنبه 25 اسفند 1401 شعر

حکایت شبی خفته بودم به عزم سفر از باب نهم توبه و راه صواب کتاب بوستان سعدی می باشد.

شبی خفته بودم به عزم سفر/پی کاروانی گرفتم سحر

که آمد یکی سهمگین باد و گرد/که بر چشم مردم جهان تیره کرد

به ره در یکی دختر خانه بود/به معجر غبار از پدر می‌زدود

پدر گفتش ای نازنین چهر من/که داری دل آشفتهٔ مهر من

نه چندان نشیند در این دیده خاک/که بازش به معجر توان کرد پاک

بر این خاک چندان صبا بگذرد/که هر ذره از ما به جایی برد

تو را نفس رعنا چو سرکش ستور/دوان می‌برد تا سر شیب گور

اجل ناگهت بگسلاند رکیب/عنان باز نتوان گرفت از نشیب

حکایت مست خرمن سوز

حکایت عداوت در میان دو شخص

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا