حکایت شبی خفته بودم به عزم سفر از باب نهم توبه و راه صواب کتاب بوستان سعدی می باشد.
شبی خفته بودم به عزم سفر/پی کاروانی گرفتم سحر
که آمد یکی سهمگین باد و گرد/که بر چشم مردم جهان تیره کرد
به ره در یکی دختر خانه بود/به معجر غبار از پدر میزدود
پدر گفتش ای نازنین چهر من/که داری دل آشفتهٔ مهر من
نه چندان نشیند در این دیده خاک/که بازش به معجر توان کرد پاک
بر این خاک چندان صبا بگذرد/که هر ذره از ما به جایی برد
تو را نفس رعنا چو سرکش ستور/دوان میبرد تا سر شیب گور
اجل ناگهت بگسلاند رکیب/عنان باز نتوان گرفت از نشیب
ارسال دیدگاه