حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار

یکشنبه 23 بهمن 1401 شعر

حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار از باب هفتم کتاب بوستان سعدی می باشد.

تکش با غلامان یکی راز گفت/که این را نباید به کس باز گفت

به یک سالش آمد ز دل بر دهان/به یک روز شد منتشر در جهان

بفرمود جلاد را بی دریغ/که بردار سرهای اینان به تیغ

یکی زآن میان گفت و زنهار خواست/مکش بندگان کاین گناه از تو خاست

تو اول نبستی که سرچشمه بود/چو سیلاب شد پیش بستن چه سود؟

تو پیدا مکن راز دل بر کسی/که او خود نگوید بر هر کسی

جواهر به گنجینه داران سپار/ولی راز را خویشتن پاس دار

سخن تا نگویی بر او دست هست/چو گفته شود یابد او بر تو دست

سخن دیو بندی است در چاه دل/به بالای کام و زبانش مهل

توان باز دادن ره نره دیو/ولی باز نتوان گرفتن به ریو

تو دانی که چون دیو رفت از قفس/نیاید به لا حول کس باز پس

یکی طفل بر گیرد از رخش بند/نیاید به صد رستم اندر کمند

مگوی آن که گر بر ملا اوفتد/وجودی از آن در بلا اوفتد

به دهقان نادان چه خوش گفت زن:/به دانش سخن گوی یا دم مزن

مگوی آنچه طاقت نداری شنود/که جو کشته گندم نخواهی درود

چه نیکو زده‌ست این مثل برهمن/بود حرمت هر کس از خویشتن

چو دشنام گویی دعا نشنوی/به جز کشتهٔ خویشتن ندروی

مگوی و منه تا توانی قدم/از اندازه بیرون وز اندازه کم

نباید که بسیار بازی کنی/که مر قیمت خویش را بشکنی

وگر تند باشی به یک بار و تیز/جهان از تو گیرند راه گریز

نه کوتاه دستی و بیچارگی/نه زجر و تطاول به یک‌بارگی

حکایت در معنی سلامت جاهل در خاموشی

حکایت یکی سلطنت ران صاحب شکوه

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا