حکایت سعد زنگی از باب سوم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت درباره ثنا و ستایش سعد زنگی روایت کرده است.
ثنا گفت بر سعد زنگی کسی/که بر تربتش باد رحمت بسی
درم داد و تشریف و بنواختش/به مقدار خود منزلت ساختش
چو الله و بس دید بر نقش زر/بشورید و برکند خلعت ز بر
ز سوزش چنان شعله در جان گرفت/که برجست و راه بیابان گرفت
یکی گفتش از همنشینان دشت/چه دیدی که حالت دگرگونه گشت
تو اول زمین بوسه دادی به جای/نبایستی آخر زدن پشت پای
بخندید کاول ز بیم و امید/همی لرزه بر تن فتادم چو بید
به آخر ز تمکین الله و بس/نه چیزم به چشم اندر آمد نه کس
به شهری در از شام غوغا فتاد/گرفتند پیری مبارک نهاد
هنوز آن حدیثم به گوش اندر است/چو قیدش نهادند بر پای و دست
که گفت ار نه سلطان اشارت کند/که را زهره باشد که غارت کند؟
بباید چنین دشمنی دوست داشت/که میدانمش دوست بر من گماشت
اگر عز و جاه است و گر ذل و قید/من از حق شناسم، نه از عمرو و زید
ز علت مدار، ای خردمند، بیم/ چو داروی تلخت فرستد حکیم
بخور هرچه آید ز دست حبیب/ نه بیمار داناتر است از طبیب
ارسال دیدگاه