حکایت سعد زنگی

شنبه 5 آذر 1401 شعر

حکایت سعد زنگی از باب سوم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت درباره ثنا و ستایش سعد زنگی روایت کرده است.

ثنا گفت بر سعد زنگی کسی/که بر تربتش باد رحمت بسی

درم داد و تشریف و بنواختش/به مقدار خود منزلت ساختش

چو الله و بس دید بر نقش زر/بشورید و برکند خلعت ز بر

ز سوزش چنان شعله در جان گرفت/که برجست و راه بیابان گرفت

یکی گفتش از همنشینان دشت/چه دیدی که حالت دگرگونه گشت

تو اول زمین بوسه دادی به جای/نبایستی آخر زدن پشت پای

بخندید کاول ز بیم و امید/همی لرزه بر تن فتادم چو بید

به آخر ز تمکین الله و بس/نه چیزم به چشم اندر آمد نه کس

به شهری در از شام غوغا فتاد/گرفتند پیری مبارک نهاد

هنوز آن حدیثم به گوش اندر است/چو قیدش نهادند بر پای و دست

که گفت ار نه سلطان اشارت کند/که را زهره باشد که غارت کند؟

بباید چنین دشمنی دوست داشت/که می‌دانمش دوست بر من گماشت

اگر عز و جاه است و گر ذل و قید/من از حق شناسم، نه از عمرو و زید

ز علت مدار، ای خردمند، بیم/ چو داروی تلخت فرستد حکیم

بخور هرچه آید ز دست حبیب/ نه بیمار داناتر است از طبیب

گفتار اندر سماع اهل دل و تقریر حق و باطل آن

حکایت صاحب نظر پارسا

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا