رمان دالان بهشت
نام کتاب : رمان دالان بهشت
نویسنده : نازی صفوی
ژانر : عاشقانه
ملیت : ایرانی
سال انتشار: ۱۳۷۸
درباره کتاب دالان بهشت
دالان بهشت رمانی است که توسط یکی از بانوان نویسنده ایرانی به نام نازی صفوی در سال 1378 تالیف و نوشته شد. نازی صفوی نویسنده تا به حال دو رمان به نام های “دالان بهشت” و “برزخ اما بهشت” منتشر کرده که هردوی آنها با استقبال نسبتاً خوبی از سوی مخاطبان مواجه شده اند.
فضای فکری کلی و عمومی کتابهای این نویسنده اغلب واقع گرایانه بوده و با وضعیت زندگی بانوان در این روزها در ارتباط تنگاتنگی است. به عبارت دیگر زنان و زندگی آنها مهمترین موضوعات در کتابهای نازی صفوی است.
کتاب دالان بهشت که در این مقاله قصد تشریح و معرفی آن را داریم، از دید منتقدین برای اولین اثر انتشاری یک نویسنده زن میتوانست کتابی ضعیف و نا پخته باشد؛ اما صفوی با انتخاب موضوعی تکراری و کلیشهای و روایت و شخصیت پردازی غیر تکراری و حرفهای خود توانست نظر بسیاری از منتقدین را جلب کند.
.
نویسنده رمان دالان بهشت:
نازی صفوی (Nazi Safavi) نویسندهی معاصر ایران در سال 1346 در تهران به دنیا آمد. او بیشتر علاقمند به خواندن کتابهای روانشناسی و آثار کلاسیک ادبیات فارسی مانند حافظ و مثنوی معنوی است.
رشته دانشگاهی نازی صفوی ادبیات است و تا به حال دو رمان منتشر کرده است که از استقبال بسیاری نیز برخوردار بوده است. اولین کتاب نازی صفوی به نام “دالان بهشت” در سال 1378 به صورت رسمی منتشر شد. این کتاب از جمله محبوب ترین کتاب ها در بین خوانندگان شناخته شده است و مطابق اطلاعات و نظر سنجی های 14 سال اخیر، دالان بهشت پس از “بامداد خمار” و “چراغها را من خاموش میکنم” سومین کتاب پرطرفدار برای مخاطبان ایرانی به شمار میرود.
خلاصه رمان دالان بهشت:
در داستان دختری 16 ساله به نام مهناز به همراه محمد پسر جوانی که در همسایگی یکدیگر زندگی می کنند متوجه علاقه دو طرفه به هم می شوند و ازدواج می کنند ،اما سن کم مهناز باعث بروز رفتارهای ناشیانه از او میشود.
رفتارهای خام اخلاقی، عاطفی و فرهنگی مهناز باعث بههم خوردن رابطهی آنها میشود.
محمد پس از طلاق به خارج از کشور مهاجرت میکند. در تمام سالهایی که او در خارج از کشور هست مهناز به اشتباهات خود در زندگی مشترکش فکر میکند و سعی دارد شخصیت خود را رشد دهد.
محمد بعد از 8 سال به ایران باز میگردد. این دو همدیگر را ملاقات میکنند و متوجه میشوند همچنان عاشقانه یکدیگر را دوست دارند.
قسمتی از رمان دالان بهشت
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانهی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم میخورد، مثل آدمهای گرسنه از درون میلرزیدم، دلم مالش میرفت و چشمهایم سیاهی. اصلا فکر نمیکردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بیحوصلگی گفتم:
در عمارت را هم این قدر طول نمیدهند تا باز کنند، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی
آفتاب نگه داشتی؟! ثریا که با تعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
این وقت روز اینجا چه کار میکنی؟! قرار بود شب بیایی. با دلخوری گفتم:
اون از در بار باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه میشدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا میکردم که دکمههای لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که میخواهد
جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه میرفت و با عجله میگفت:
ببین مهناز جون چند دقیقه صبر کن.
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برقگرفتهها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه میکنم، نمیتوانستم باور کنم که درست میبینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناریاش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرفها؟» و با قدمهای بلند سمت من آمد.
انگار همهی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی میدیدم. هرکاری میکردم نمیتوانستم خودم را جمعوجور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشمهایم، بیآنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام»
ارسال دیدگاه