حکایت یکی سلطنت ران صاحب شکوه

سه‌شنبه 18 بهمن 1401 شعر

حکایت یکی سلطنت ران صاحب شکوه از باب ششم کتاب بوستان سعدی است .

یکی سلطنت ران صاحب شکوه/فرو خواست رفت آفتابش به کوه

به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت/که در دوره قائم مقامی نداشت

چو خلوت نشین کوس دولت شنید/دگر ذوق در کنج خلوت ندید

چپ و راست لشکر کشیدن گرفت/دل پردلان زو رمیدن گرفت

چنان سخت بازو شد و تیز چنگ/که با جنگجویان طلب کرد جنگ

ز قوم پراکنده خلقی بکشت/دگر جمع گشتند و هم رای و پشت

چنان در حصارش کشیدند تنگ/که عاجز شد از تیرباران و سنگ

بر نیکمردی فرستاد کس/که صعبم فرومانده، فریاد رس

به همت مدد کن که شمشیر و تیر/نه در هر وغایی بود دستگیر

چو بشنید عابد بخندید و گفت/چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟

ندانست قارون نعمت پرست/که گنج سلامت به کنج اندر است

حکایت سلطان تکش و حفظ اسرار

گفتار در صبر بر ناتوانی به امید بهی

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا