حکایت کرم مردان صاحبدل

شنبه 23 مهر 1401 شعر

حکایت کرم مردان صاحبدل از باب دوم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره نیکمردان سخن گفته است.

یکی را کرم بود و قوت نبود/کفافش به قدر مروت نبود

که سفله خداوند هستی مباد/جوانمرد را تنگدستی مباد

کسی را که همت بلند اوفتد/مرادش کم اندر کمند اوفتد

چو سیلاب ریزان که در کوهسار/نگیرد همی بر بلندی قرار

نه در خورد سرمایه کردی کرم/تنک مایه بودی از این لاجرم

برش تنگدستی دو حرفی نبشت/که ای خوب فرجام نیکو سرشت

یکی دست گیرم به چندین درم/که چندی است تا من به زندان درم

به چشم اندرش قدر چیزی نبود/ولیکن به دستش پشیزی نبود

به خصمان بندی فرستاد مرد/که ای نیکنامان آزاد مرد

بدارید چندی کف از دامنش/و گر می‌گریزد ضمان بر منش

وز آنجا به زندانی آمد که خیز/وز این شهر تا پای داری گریز

چو گنجشک در باز دید از قفس/قرارش نماند اندر آن یک نفس

چو باد صبا زآن میان سیر کرد/نه سیری که بادش رسیدی به گرد

گرفتند حالی جوانمرد را/که حاصل کن این سیم یا مرد را

به بیچارگی راه زندان گرفت/که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت

شنیدم که در حبس چندی بماند/نه شکوت نوشت و نه فریاد خواند

زمانها نیاسود و شبها نخفت/بر او پارسایی گذر کرد و گفت:

نپندارمت مال مردم خوری/چه پیش آمدت تا به زندان دری؟

بگفت ای جلیس مبارک نفس/نخوردم به حیلتگری مال کس

یکی ناتوان دیدم از بند ریش/خلاصش ندیدم به جز بند خویش

ندیدم به نزدیک رایم پسند/من آسوده و دیگری پایبند

بمرد آخر و نیکنامی ببرد/زهی زندگانی که نامش نمرد

تنی زنده دل، خفته در زیر گل/به از عالمی زندهٔ مرده دل

دل زنده هرگز نگردد هلاک/تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟

گفتار اندر گردش روزگار

حکایت درباره روزه گرفتن

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا