حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی

شنبه 7 آبان 1401 شعر

حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی از باب دوم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره پدر بخیل و پسر لاابالی اش روایت کرده است.

یکی زهرهٔ خرج کردن نداشت/زرش بود و یارای خوردن نداشت

نه خوردی، که خاطر بر آسایدش/نه دادی، که فردا بکار آیدش

شب و روز در بند زر بود و سیم/زر و سیم در بند مرد لئیم

بدانست روزی پسر در کمین/که ممسک کجا کرد زر در زمین

ز خاکش بر آورد و بر باد داد/شنیدم که سنگی در آن جا نهاد

جوانمرد را زر بقایی نکرد/به یک دستش آمد، به دیگر بخورد

کز این کم زنی بود ناپاکرو/کلاهش به بازار و میزر گرو

نهاده پدر چنگ در نای خویش/پسر چنگی و نایی آورده پیش

پدر زار و گریان همه شب نخفت/پسر بامدادان بخندید و گفت

زر از بهر خوردن بود ای پدر/ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر

زر از سنگ خارا برون آورند/که با دوستان و عزیزان خورند

زر اندر کف مرد دنیاپرست/هنوز ای برادر به سنگ اندرست

چو در زندگانی بدی با عیال/گرت مرگ خواهند، از ایشان منال

چو خشم آری آن گه خورند از تو سیر/که از بام پنجه گز افتی به زیر

بخیل توانگر به دینار و سیم/طلسمی است بالای گنجی مقیم

از آن سالها می‌بماند زرش/که لرزد طلسمی چنین بر سرش

به سنگ اجل ناگهش بشکنند/به اسودگی گنج قسمت کنند

پس از بردن و گرد کردن چو مور/بخور پیش از آن که‌ت خورد کرم گور

سخنهای سعدی مثال است و پند/به کار آیدت گر شوی کار بند

دریغ است از این روی برتافتن/کز این روی دولت توان یافتن

آثار سعدی شیرازی

حکایت ز تاج ملکزاده‌ای در مناخ

حکایت یکی را پسر گم شد از راحله

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا