حکایت پادشاه غور با روستایی

دوشنبه 28 شهریور 1401 شعر

حکایت پادشاه غور با روستایی حکایتی از باب اول کتاب بوستان می باشد ، در این شعر سعدی درمورد داستان پادشاهی که حیوانات را بزور می گرفته است روایت کرده است.

شنیدم که از پادشاهان غور / یکی پادشه خر گرفتی به زور

خران زیر بار گران بی علف  / به روزی دو مسکین شدندی تلف

چو منعم کند سفله را، روزگار  / نهد بر دل تنگ درویش، بار

چو بام بلندش بود خودپرست  / کند بول و خاشاک بر بام پست

شنیدم که باری به عزم شکار  /  برون رفت بیدادگر شهریار

تکاور به دنبال صیدی براند  / شبش در گرفت از حشم باز ماند

به تنها ندانست روی و رهی  / بینداخت ناکام شب در دهی

یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم  / ز پیران مردم شناس قدیم

پسر را همی‌گفت کای شادبهر / خرت را مبر بامدادان به شهر

که این ناجوانمرد برگشته بخت/  که تابوت بینمش بر جای تخت

کمر بسته دارد به فرمان دیو  /به گردون بر از دست جورش غریو

در این کشور آسایش و خرمی / ندید و نبیند به چشم آدمی

مگر کاین سیه نامهٔ بی‌صفا / به دوزخ برد لعنت اندر قفا

پسر گفت: راه دراز است و سخت / پیاده نیارم شد ای نیکبخت

طریقی بیندیش و رایی بزن / که رای تو روشن‌تر از رای من

پدر گفت: اگر پند من بشنوی / یکی سنگ برداشت باید قوی

زدن بر خر نامور چند بار  / سر و دست و پهلوش کردن فگار

مگر کان فرومایهٔ زشت کیش / به کارش نیاید خر پشت ریش

چو خضر پیمبر که کشتی شکست / وز او دست جبار ظالم ببست

به سالی که در بحر کشتی گرفت / بسی سالها نام زشتی گرفت

تفو بر چنان ملک و دولت که راند  / که شنعت بر او تا قیامت بماند

پسر چون شنید این حدیث از پدر / سر از خط فرمان نبردش به در

فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ  / خر از دست عاجز شد از پای لنگ

پدر گفتش اکنون سر خویش گیر / هر آن ره که می‌بایدت پیش گیر

پسر در پی کاروان اوفتاد  / ز دشنام چندان که دانست داد

وز آن سو پدر روی در آستان / که یارب به سجادهٔ راستان

که چندان امانم ده از روزگار / کز این نحس ظالم بر آید دمار

اگر من نبینم مر او را هلاک / شب گور چشمم نخسبد به خاک

اگر مار زاید زن باردار  / به از آدمی زادهٔ دیوسار

زن از مرد موذی به بسیار به  / سگ از مردم مردم‌آزار به

مخنث که بیداد بر خود کند  / از آن به که با دیگری بد کند

شه این جمله بشنید و چیزی نگفت  / ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت

همه شب به بیداری اختر شمرد  / ز سودا و اندیشه خوابش نبرد

چو آواز مرغ سحر گوش کرد  / پریشانی شب فراموش کرد

سواران همه شب همی تاختند  /  سحرگه پی اسب بشناختند

بر آن عرصه بر اسب دیدند شاه  / پیاده دویدند یکسر سپاه

به خدمت نهادند سر بر زمین  /  چو دریا شد از موج لشکر، زمین

یکی گفتش از دوستان قدیم  / که شب حاجبش بود و روزش ندیم

رعیت چه نزلت نهادند دوش؟  / که ما را نه چشم آرمید و نه گوش

شهنشه نیارست کردن حدیث  / که بر وی چه آمد ز خبث خبیث

هم آهسته سر برد پیش سرش  / فرو گفت پنهان به گوش اندرش

کسم پای مرغی نیاورد پیش  / ولی دست خر رفت از اندازه بیش

بزرگان نشستند و خوان خواستند  / بخوردند و مجلس بیاراستند

چو شور و طرب در نهاد آمدش  / ز دهقان دوشینه یاد آمدش

بفرمود و جستند و بستند سخت  /  به خواری فکندند در پای تخت

سیه دل برآهخت شمشیر تیز  / ندانست بیچاره راه گریز

سر ناامیدی برآورد و گفت  /  نشاید شب گور در خانه خفت

نه تنها منت گفتم ای شهریار  / که برگشته بختی و بد روزگار

چرا خشم بر من گرفتی و بس؟  / منت پیش گفتم، همه خلق پس

چو بیداد کردی توقع مدار  /  که نامت به نیکی رود در دیار

ور ایدون که دشوارت آمد سخن  / دگر هر چه دشوارت آید مکن

تو را چاره از ظلم برگشتن است  / نه بیچاره بی‌گنه کشتن است

مرا پنج روز دگر مانده گیر  / دو روز دگر عیش خوش رانده گیر

نماند ستمکار بد روزگار  / بماند بر او لعنت پایدار

تو را نیک پند است اگر بشنوی  / وگر نشنوی خود پشیمان شوی

بدان کی ستوده شود پادشاه  / که خلقش ستایند در بارگاه؟

چه سود آفرین بر سر انجمن  / پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟

همی گفت و شمشیر بالای سر  / سپر کرده جان پیش تیر قدر

نبینی که چون کارد بر سر بود  / قلم را زبانش روان تر بود

شه از مستی غفلت آمد به هوش  / به گوشش فرو گفت فرخ سروش

کز این پیر دست عقوبت بدار  / یکی کشته گیر از هزاران هزار

زمانی سر اندر گریبان بماند  / پس آن گه به عفو آستین برفشاند

به دستان خود بند از او برگرفت  / سرش را ببوسید و در بر گرفت

بزرگیش بخشید و فرماندهی  / ز شاخ امیدش برآمد بهی

به گیتی حکایت شد این داستان  / رود نیکبخت از پی راستان

بیاموزی از عاقلان حسن خوی  / نه چندان که از غافل عیب جوی

ز دشمن شنو سیرت خود که دوست  / هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست

وبال است دادن به رنجور قند  / که داروی تلخش بود سودمند

ترش روی بهتر کند سرزنش  / که یاران خوش طبع شیرین منش

از این به نصیحت نگوید کست  / اگر عاقلی یک اشارت بست

حکایت زورآزمای تنگدست

حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر

حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا