حکایت پادشاه غور با روستایی حکایتی از باب اول کتاب بوستان می باشد ، در این شعر سعدی درمورد داستان پادشاهی که حیوانات را بزور می گرفته است روایت کرده است.
شنیدم که از پادشاهان غور / یکی پادشه خر گرفتی به زور
خران زیر بار گران بی علف / به روزی دو مسکین شدندی تلف
چو منعم کند سفله را، روزگار / نهد بر دل تنگ درویش، بار
چو بام بلندش بود خودپرست / کند بول و خاشاک بر بام پست
شنیدم که باری به عزم شکار / برون رفت بیدادگر شهریار
تکاور به دنبال صیدی براند / شبش در گرفت از حشم باز ماند
به تنها ندانست روی و رهی / بینداخت ناکام شب در دهی
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم / ز پیران مردم شناس قدیم
پسر را همیگفت کای شادبهر / خرت را مبر بامدادان به شهر
که این ناجوانمرد برگشته بخت/ که تابوت بینمش بر جای تخت
کمر بسته دارد به فرمان دیو /به گردون بر از دست جورش غریو
در این کشور آسایش و خرمی / ندید و نبیند به چشم آدمی
مگر کاین سیه نامهٔ بیصفا / به دوزخ برد لعنت اندر قفا
پسر گفت: راه دراز است و سخت / پیاده نیارم شد ای نیکبخت
طریقی بیندیش و رایی بزن / که رای تو روشنتر از رای من
پدر گفت: اگر پند من بشنوی / یکی سنگ برداشت باید قوی
زدن بر خر نامور چند بار / سر و دست و پهلوش کردن فگار
مگر کان فرومایهٔ زشت کیش / به کارش نیاید خر پشت ریش
چو خضر پیمبر که کشتی شکست / وز او دست جبار ظالم ببست
به سالی که در بحر کشتی گرفت / بسی سالها نام زشتی گرفت
تفو بر چنان ملک و دولت که راند / که شنعت بر او تا قیامت بماند
پسر چون شنید این حدیث از پدر / سر از خط فرمان نبردش به در
فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ / خر از دست عاجز شد از پای لنگ
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر / هر آن ره که میبایدت پیش گیر
پسر در پی کاروان اوفتاد / ز دشنام چندان که دانست داد
وز آن سو پدر روی در آستان / که یارب به سجادهٔ راستان
که چندان امانم ده از روزگار / کز این نحس ظالم بر آید دمار
اگر من نبینم مر او را هلاک / شب گور چشمم نخسبد به خاک
اگر مار زاید زن باردار / به از آدمی زادهٔ دیوسار
زن از مرد موذی به بسیار به / سگ از مردم مردمآزار به
مخنث که بیداد بر خود کند / از آن به که با دیگری بد کند
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت / ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت
همه شب به بیداری اختر شمرد / ز سودا و اندیشه خوابش نبرد
چو آواز مرغ سحر گوش کرد / پریشانی شب فراموش کرد
سواران همه شب همی تاختند / سحرگه پی اسب بشناختند
بر آن عرصه بر اسب دیدند شاه / پیاده دویدند یکسر سپاه
به خدمت نهادند سر بر زمین / چو دریا شد از موج لشکر، زمین
یکی گفتش از دوستان قدیم / که شب حاجبش بود و روزش ندیم
رعیت چه نزلت نهادند دوش؟ / که ما را نه چشم آرمید و نه گوش
شهنشه نیارست کردن حدیث / که بر وی چه آمد ز خبث خبیث
هم آهسته سر برد پیش سرش / فرو گفت پنهان به گوش اندرش
کسم پای مرغی نیاورد پیش / ولی دست خر رفت از اندازه بیش
بزرگان نشستند و خوان خواستند / بخوردند و مجلس بیاراستند
چو شور و طرب در نهاد آمدش / ز دهقان دوشینه یاد آمدش
بفرمود و جستند و بستند سخت / به خواری فکندند در پای تخت
سیه دل برآهخت شمشیر تیز / ندانست بیچاره راه گریز
سر ناامیدی برآورد و گفت / نشاید شب گور در خانه خفت
نه تنها منت گفتم ای شهریار / که برگشته بختی و بد روزگار
چرا خشم بر من گرفتی و بس؟ / منت پیش گفتم، همه خلق پس
چو بیداد کردی توقع مدار / که نامت به نیکی رود در دیار
ور ایدون که دشوارت آمد سخن / دگر هر چه دشوارت آید مکن
تو را چاره از ظلم برگشتن است / نه بیچاره بیگنه کشتن است
مرا پنج روز دگر مانده گیر / دو روز دگر عیش خوش رانده گیر
نماند ستمکار بد روزگار / بماند بر او لعنت پایدار
تو را نیک پند است اگر بشنوی / وگر نشنوی خود پشیمان شوی
بدان کی ستوده شود پادشاه / که خلقش ستایند در بارگاه؟
چه سود آفرین بر سر انجمن / پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟
همی گفت و شمشیر بالای سر / سپر کرده جان پیش تیر قدر
نبینی که چون کارد بر سر بود / قلم را زبانش روان تر بود
شه از مستی غفلت آمد به هوش / به گوشش فرو گفت فرخ سروش
کز این پیر دست عقوبت بدار / یکی کشته گیر از هزاران هزار
زمانی سر اندر گریبان بماند / پس آن گه به عفو آستین برفشاند
به دستان خود بند از او برگرفت / سرش را ببوسید و در بر گرفت
بزرگیش بخشید و فرماندهی / ز شاخ امیدش برآمد بهی
به گیتی حکایت شد این داستان / رود نیکبخت از پی راستان
بیاموزی از عاقلان حسن خوی / نه چندان که از غافل عیب جوی
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست / هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست
وبال است دادن به رنجور قند / که داروی تلخش بود سودمند
ترش روی بهتر کند سرزنش / که یاران خوش طبع شیرین منش
از این به نصیحت نگوید کست / اگر عاقلی یک اشارت بست
ارسال دیدگاه