حکایت ملک صالح از پادشاهان شام

دوشنبه 28 آذر 1401 شعر

حکایت ملک صالح از پادشاهان شام از باب چهارم کتاب بوستان است ، سعدی در این حکایت درباره یکی از پادشاهان شام روایت کرده است.

ملک صالح از پادشاهان شام/برون آمدی صبحدم با غلام

بگشتی در اطراف بازار و کوی/به رسم عرب نیمه بر بسته روی

که صاحب نظر بود و درویش دوست/هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست

دو درویش در مسجدی خفته یافت/پریشان دل و خاطر آشفته یافت

شب سردشان دیده نابرده خواب/چو حربا تأمل کنان آفتاب

یکی زآن دو می گفت با دیگری/که هم روز محشر بود داوری

گر این پادشاهان گردن فراز/که در لهو و عیشند و با کام و ناز

در آیند با عاجزان در بهشت/من از گور سر بر نگیرم ز خشت

بهشت برین ملک و مأوای ماست/که بند غم امروز بر پای ماست

همه عمر از اینان چه دیدی خوشی/که در آخرت نیز زحمت کشی؟

اگر صالح آنجا به دیوار باغ/بر آید، به کفشش بدرم دماغ

چو مرد این سخن گفت و صالح شنید/دگر بودن آنجا مصالح ندید

دمی رفت تا چشمهٔ آفتاب/ز چشم خلایق فرو شست خواب

دوان هر دو را کس فرستاد و خواند/به هیبت نشست و به حرمت نشاند

بر ایشان ببارید باران جود/فرو شستشان گرد ذل از وجود

پس از رنج سرما و باران و سیل/نشستند با نامداران خیل

گدایان بی جامه شب کرده روز/معطر کنان جامه بر عود سوز

یکی گفت از اینان ملک را نهان/که ای حلقه در گوش حکمت جهان

پسندیدگان در بزرگی رسند/ز ما بندگانت چه آمد پسند؟

شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت/بخندید در روی درویش و گفت

من آن کس نیم کز غرور حشم/ز بیچارگان روی در هم کشم

تو هم با من از سر بنه خوی زشت/که ناسازگاری کنی در بهشت

من امروز کردم در صلح باز/تو فردا مکن در به رویم فراز

چنین راه اگر مقبلی پیش گیر/شرف بایدت دست درویش گیر

بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت/که امروز تخم ارادت نکاشت

ارادت نداری سعادت مجوی/به چوگان خدمت توان برد گوی

تو را کی بود چون چراغ التهاب/که از خود پری همچو قندیل از آب؟

وجودی دهد روشنایی به جمع/که سوزیش در سینه باشد چو شمع

حکایت در محرومی خویشتن بینان

حکایت خشم از ملک بنده‌ای

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا