حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگر

دوشنبه 19 دی 1401 شعر

حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگر از باب پنجم کتاب بوستان است سعدی در این حکایت درباره حکایت مرد درویش و همسایهٔ توانگرش روایت کرده است.

بلند اختری نام او بختیار/قوی دستگه بود و سرمایه‌دار

به کوی گدایان درش خانه بود/زرش همچو گندم به پیمانه بود

چو درویش بیند توانگر به ناز/دلش بیش سوزد به داغ نیاز

زنی جنگ پیوست با شوی خویش/شبانگه چو رفتش تهیدست، پیش

که کس چون تو بدبخت، درویش نیست/چو زنبور سرخت جز این نیش نیست

بیاموز مردی ز همسایگان/که آخر نیم قحبهٔ رایگان

کسان را زر و سیم و ملک است و رخت/چرا همچو ایشان نه‌ای نیکبخت؟

بر آورد صافی دل صوف پوش/چو طبل از تهیگاه خالی خروش

که من دست قدرت ندارم به هیچ/به سرپنجه دست قضا بر مپیچ

نکردند در دست من اختیار/که من خویشتن را کنم بختیار

حکایت پندآمیز از بوستان سعدی

حکایت درباره پیرمرد

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا