حکایت صاحب نظر پارسا

شنبه 5 آذر 1401 شعر

حکایت صاحب نظر پارسا از باب سوم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره صاحب نظر پارسا روایت کرده است.

یکی را چو من دل به دست کسی/گرو بود و می‌برد خواری بسی

پس از هوشمندی و فرزانگی/به دف بر زدندش به دیوانگی

ز دشمن جفا بردی از بهر دوست/که تریاک اکبر بود زهر دوست

قفا خوردی از دست یاران خویش/چو مسمار پیشانی آورده پیش

خیالش چنان بر سر آشوب کرد/که بام دماغش لگدکوب کرد

نبودش ز تشنیع یاران خبر/که غرقه ندارد ز باران خبر

کرا پای خاطر بر آمد به سنگ/نیندیشد از شیشهٔ نام و ننگ

شبی دیو خود را پریچهره ساخت/در آغوش آن مرد و بر وی بتاخت

سحرگه مجال نمازش نبود/ز یاران کس آگه ز رازش نبود

به آبی فرو رفت نزدیک بام/بر او بسته سرما دری از رخام

نصیحتگری لومش آغاز کرد/که خود را بکشتی در این آب سرد

ز برنای منصف بر آمد خروش/که ای یار چند از ملامت؟ خموش

مرا پنج روز این پسر دل فریفت/ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت

نپرسید باری به خلق خوشم/ببین تا چه بارش به جان می‌کشم

پس آن را که شخصم ز خاک آفرید/به قدرت در او جان پاک آفرید

عجب داری ار بار امرش برم/که دایم به احسان و فضلش درم؟

حکایت سعد زنگی

حکایت دهقان در لشکر سلطان

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا