حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان

دوشنبه 22 اسفند 1401 شعر

حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان از باب هشتم در شکر بر عافیت بوستان کتاب شاعر بزرگ قرن ششم، سعدی است.

بتی دیدم از عاج در سومنات/مرصع چو در جاهلیت منات

چنان صورتش بسته تمثالگر/که صورت نبندد از آن خوبتر

ز هر ناحیت کاروانها روان/به دیدار آن صورت بی روان

طمع کرده رایان چین و چگل/چو سعدی وفا ز آن بت سخت دل

زبان آوران رفته از هر مکان/تضرع کنان پیش آن بی زبان

فرو ماندم از کشف آن ماجرا/که حیی جمادی پرستد چرا؟

مغی را که با من سر و کار بود/نکوگوی و هم حجره و یار بود

به نرمی بپرسیدم ای برهمن/عجب دارم از کار این بقعه من

که مدهوش این ناتوان پیکرند/مقید به چاه ضلال اندرند

نه نیروی دستش، نه رفتار پای/ورش بفکنی بر نخیزد ز جای

نبینی که چشمانش از کهرباست؟/وفا جستن از سنگ چشمان خطاست

بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت/چو آتش شد از خشم و در من گرفت

مغان را خبر کرد و پیران دیر/ندیدم در آن انجمن روی خیر

فتادند گبران پازند خوان/چو سگ در من از بهر آن استخوان

چو آن راه کژ پیششان راست بود/ره راست در چشمشان کژ نمود

که مرد ار چه دانا و صاحبدل است/به نزدیک بی‌دانشان جاهل است

فرو ماندم از چاره همچون غریق/برون از مدارا ندیدم طریق

چو بینی که جاهل به کین اندر است/سلامت به تسلیم و لین اندر است

مهین برهمن را ستودم بلند/که ای پیر تفسیر استا و زند

مرا نیز با نقش این بت خوش است/که شکلی خوش و قامتی دلکش است

بدیع آیدم صورتش در نظر/ولیکن ز معنی ندارم خبر

که سالوک این منزلم عن قریب/بد از نیک کمتر شناسد غریب

تو دانی که فرزین این رقعه‌ای/نصیحتگر شاه این بقعه‌ای

چه معنی است در صورت این صنم/که اول پرستندگانش منم

عبادت به تقلید گمراهی است/خنک رهروی را که آگاهی است

برهمن ز شادی بر افروخت روی/پسندید و گفت ای پسندیده گوی

سؤالت صواب است و فعلت جمیل/به منزل رسد هر که جوید دلیل

بسی چون تو گردیدم اندر سفر/بتان دیدم از خویشتن بی خبر

جز این بت که هر صبح از اینجا که هست/برآرد به یزدان دادار دست

وگر خواهی امشب همینجا بباش/که فردا شود سر این بر تو فاش

شب آنجا ببودم به فرمان پیر/چو بیژن به چاه بلا در اسیر

شبی همچو روز قیامت دراز/مغان گرد من بی وضو در نماز

کشیشان هرگز نیازرده آب/بغلها چو مردار در آفتاب

مگر کرده بودم گناهی عظیم/که بردم در آن شب عذابی الیم

همه شب در این قید غم مبتلا/یکم دست بر دل، یکی بر دعا

که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس/بخواند از فضای برهمن خروس

خطیب سیه پوش شب بی خلاف/بر آهخت شمشیر روز از غلاف

فتاد آتش صبح در سوخته/به یک دم جهانی شد افروخته

تو گفتی که در خطهٔ زنگبار/ز یک گوشه ناگه در آمد تتار

مغان تبه رای ناشسته روی/به دیر آمدند از در و دشت و کوی

کس از مرد در شهر و از زن نماند/در آن بتکده جای درزن نماند

من از غصه رنجور و از خواب مست/که ناگاه تمثال برداشت دست

به یک بار از ایشان برآمد خروش/تو گفتی که دریا بر آمد به جوش

چو بتخانه خالی شد از انجمن/برهمن نگه کرد خندان به من

که دانم تو را بیش مشکل نماند/حقیقت عیان گشت و باطل نماند

چو دیدم که جهل اندر او محکم است/خیال محال اندر او مدغم است

نیارستم از حق دگر هیچ گفت/که حق ز اهل باطل بباید نهفت

چو بینی زبر دست را زور دست/نه مردی بود پنجهٔ خود شکست

زمانی به سالوس گریان شدم/که من زآنچه گفتم پشیمان شدم

به گریه دل کافران کرد میل/عجب نیست سنگ ار بگردد به سیل

دویدند خدمت کنان سوی من/به عزت گرفتند بازوی من

شدم عذرگویان بر شخص عاج/به کرسی زر کوفت بر تخت ساج

بتک را یکی بوسه دادم به دست/که لعنت بر او باد و بر بت پرست

به تقلید کافر شدم روز چند/برهمن شدم در مقالات زند

چو دیدم که در دیر گشتم امین/نگنجیدم از خرمی در زمین

در دیر محکم ببستم شبی/دویدم چپ و راست چون عقربی

نگه کردم از زیر تخت و زبر/یکی پرده دیدم مکلل به زر

پس پرده مطرانی آذرپرست/مجاور سر ریسمانی به دست

به فورم در آن حال معلوم شد/چو داود کآهن بر او موم شد

که ناچار چون در کشد ریسمان/بر آرد صنم دست، فریادخوان

برهمن شد از روی من شرمسار/که شنعت بود بخیه بر روی کار

بتازید و من در پیش تاختم/نگونش به چاهی در انداختم

که دانستم ار زنده آن برهمن/بماند، کند سعی در خون من

پسندد که از من بر آید دمار/مبادا که سرش کنم آشکار

چو از کار مفسد خبر یافتی/ز دستش برآور چو دریافتی

که گر زنده‌اش مانی، آن بی هنر/نخواهد تو را زندگانی دگر

وگر سر به خدمت نهد بر درت/اگر دست یابد ببرد سرت

فریبنده را پای در پی منه/چو رفتی و دیدی امانش مده

تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث/که از مرده دیگر نیاید حدیث

چو دیدم که غوغایی انگیختم/رها کردم آن بوم و بگریختم

چو اندر نیستانی آتش زدی/ز شیران بپرهیز اگر بخردی

مکش بچهٔ مار مردم گزای/چو کشتی در آن خانه دیگر مپای

چو زنبور خانه بیاشوفتی/گریز از محلت که گرم اوفتی

به چابک‌تر از خود مینداز تیر/چو افتاد، دامن به دندان بگیر

در اوراق سعدی چنین پند نیست/که چون پای دیوار کندی مایست

به هند آمدم بعد از آن رستخیز/وز آنجا به راه یمن تا حجیز

از آن جمله سختی که بر من گذشت/دهانم جز امروز شیرین نگشت

در اقبال و تأیید بوبکر سعد/که مادر نزاید چنو قبل و بعد

ز جور فلک دادخواه آمدم/در این سایه‌گستر پناه آمدم

دعاگوی این دولتم بنده‌وار/خدایا تو این سایه پاینده دار

که مرهم نهادم نه در خورد ریش/که در خورد انعام و اکرام خویش

کی این شکر نعمت به جای آورم/و گر پای گردد به خدمت سرم؟

فرج یافتم بعد از آن بندها/هنوزم به گوش است از آن پندها

یکی آن که هر گه که دست نیاز/برآرم به درگاه دانای راز

به یاد آید آن لعبت چینیم/کند خاک در چشم خودبینیم

بدانم که دستی که برداشتم/به نیروی خود بر نیفراشتم

نه صاحبدلان دست بر می‌کشند/که سررشته از غیب در می‌کشند

در خیر باز است و طاعت ولیک/نه هر کس تواناست بر فعل نیک

همین است مانع که در بارگاه/نشاید شدن جز به فرمان شاه

کلید قدر نیست در دست کس/توانای مطلق خدای است و بس

پس ای مرد پوینده بر راه راست/تو را نیست منت، خداوند راست

چو در غیب نیکو نهادت سرشت/نیاید ز خوی تو کردار زشت

ز زنبور کرد این همان کس که در مار زهر آفرید

چو خواهد که ملک تو ویران کند/نخست از تو خلقی پریشان کند

وگر باشدش بر تو بخشایشی/رساند به خلق از تو آسایشی

تکبر مکن بر ره راستی/که دستت گرفتند و برخاستی

سخن سودمند است اگر بشنوی/به مردان رسی گر طریقت روی

مقامی بیابی گرت ره دهند/که بر خوان عزت سماطت نهند

ولیکن نباید که تنها خوری/ ز درویش درمنده یاد آوری

فرستی مگر رحمتی در پیم/که بر کردهٔ خویش واثق نیم

 

گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری

حکایت یکی کرد بر پارسایی گذر

×

ارسال دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

انتخاب استان برای وضعیت آب‌و‌هوا