حکایت ز تاج ملکزادهای در مناخ از باب دوم کتاب بوستان است ، سعدی در این شعر درباره گم شدن لعلی از تاج ملکزاده ای روایت کرده است.
ز تاج ملکزادهای در مناخ/شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ/چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟
همه سنگها پاس دار ای پسر/که لعل از میانش نباشد به در
در اوباش، پاکان شوریده رنگ/همان جای تاریک و لعلند و سنگ
چو پاکیزه نفسان و صاحبدلان/بر آمیختستند با جاهلان
به رغبت بکش بار هر جاهلی/که افتی به سر وقت صاحبدلی
کسی را که با دوستی سرخوش است/نبینی که چون بار دشمن کش است؟
بدرد چو گل جامه از دست خار/که خون در دل افتاده خندد چو نار
غم جمله خور در هوای یکی/مراعات صد کن برای یکی
گرت خاکپایان شوریده سر/حقیر و فقیر آید اندر نظر
به مردی کز ایشان به در نیست آن/به خدمت کمر بندشان بر میان
تو هرگز مبینشان به چشم پسند/که ایشان پسندیده حق بسند
کسی را که نزدیک ظنت بد اوست/چه دانی که صاحب ولایت خود اوست؟
در معرفت بر کسانی است باز/که درهاست بر روی ایشان فراز
بسا تلخ عیشان تلخی چشان/که آیند در حله دامن کشان
ببوسی گرت عقل و تدبیر هست/ملکزاده را در نواخانه دست
که روزی برون آید از شهربند/بلندیت بخشد چو گردد بلند
مسوزان درخت گل اندر خریف/که در نوبهارت نماید ظریف
ارسال دیدگاه